دوشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۹۰

44-می خواهی نباشی

پدرم مریض است.این را همه می دانند.ما که می دانیم.می گوید من دارم می میرم.چرا به من می گوید؟چرا فکر می کند من خوشحال می شوم؟پدر خوبی نبوده؟بله نبوده.چرا من باید خوشحال بشوم؟مگر من اسکلم؟آدم حسابی که آرزوی مرگ نمی کند.خوب شو و برو.یا ما می رویم،یا من می روم،یا هیچ کس نمی رود فقط دوباره به هیکل هم گندکاری می کنیم.می میری؟من می خواهم بمیری؟دیوانه ای تو.نمیر.می خواهی نباشی ،مثلِ همیشه نباش،نه مثل اموات.من امتحان دارم،اذیت نکن