دوشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۹۰

44-می خواهی نباشی

پدرم مریض است.این را همه می دانند.ما که می دانیم.می گوید من دارم می میرم.چرا به من می گوید؟چرا فکر می کند من خوشحال می شوم؟پدر خوبی نبوده؟بله نبوده.چرا من باید خوشحال بشوم؟مگر من اسکلم؟آدم حسابی که آرزوی مرگ نمی کند.خوب شو و برو.یا ما می رویم،یا من می روم،یا هیچ کس نمی رود فقط دوباره به هیکل هم گندکاری می کنیم.می میری؟من می خواهم بمیری؟دیوانه ای تو.نمیر.می خواهی نباشی ،مثلِ همیشه نباش،نه مثل اموات.من امتحان دارم،اذیت نکن

شنبه، آذر ۰۵، ۱۳۹۰

43

دلم گرفته،یک چیزی توی دلم،همان چیز توی گلویم،نشسته،صندلی گذاشته نشسته.من خیلی اینطوری می شوم.این که یک توله ای داشته باشم و هرازگاهی یک جای بدنم بنشیند،جفتک بیندازد،فشار بیاورد،من له شوم.هیچ کس نمی داند.عوام فریبِ پدر سگی ام من.دلیل زیاد است،برای اینکه دل آدم بگیرد،خسته شود،جر وا جر شود،همه چیزش را بالا بیاورد.دلیل دارم.چرا کسی نمی فهمد؟بفهمید،خواهش می کنم.

جمعه، آذر ۰۴، ۱۳۹۰

42-لوله

کاش آدم ها لوله کشی داشتند.دلهایشان به هم لوله کشی بود،حرف های دلشان با همان لوله شَتَک می زد به دلِ آن یکی.دیشب که پا شدم آب بخورم،به ذهنم رسید.مسخره بود،ببخشید!

چهارشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۹۰

41

خب من هفته ی دیگر امتحان دارم.صبح یک بقچه بستم و به سمت کتابخانه یورتمه انجام دادم.ترم یکی ها امتحان داشتند.در دانشگاه ما دخترها،پسرها را خیلی دوست دارند.پس دخترها با پسرها حرف می زنند،دنبالشان می دوند،برایشان آب نبات قیچی می خرند،شفتالو پوست می گیرند،و در آخر صدای زایمان در می آورند.در فیلم ها که صدای زایمان اینطوری است.و من زنی تنها در آستانه ی فصلی سرد،فقط چشم قرمبه می روم،ترم بالایی هستم و قاعدتا ترم بالایی ها خیلی اکبرند،خیلی کبیر خیلی کبری.اما آنها مرا به کُبراییَت قبول ندارند.چون صدای تخم ریزی درمی آورند.
دلم برای مادرم تنگ شده.
برمی گردم خانه

دوشنبه، آبان ۳۰، ۱۳۹۰

40-مادر من،مـــــــــادر من

مادرم رفته خرید.من خانه ام،برادرم خانه است،پدرم خانه است.همگی خانه ایم.سه چهارم خانه ایم.اما انگار هیچ کس نیست.صدا نمی آید،تصویر نمی آید،بو نمی آید.همه نشسته اند.مادر نیست خب،رفته خرید.مادرها همه اینجوری اند.همه شان گناه دارند.بهشان ظلم شده.مادرها همه طفلکی اند.من عمرا بچه دار نمی شوم (فعلن که تابلوست،بعدها را گفتم،شاید نازا بودم اصلن)دوست ندارم توله ام بنشیند توی وبلاگش به من بکوید طفلکی.من طفلکی نیستم.شاید مجبور شوم هرچی شُرت توی خانه است بشورم،توله ها را سرپا بگیرم،برایشان اشکنه با دوغ دست کنم،اما طفلکی نیستم.من 7 سال درس خوانده ام(آن موقع 7 سال شده مثلن)،پُخی هستم برای خودم.توله ام حقِ این گنده گوزی ها را ندارد.توله نمی خواستم راستی،یادم نبود.

شنبه، آبان ۲۸، ۱۳۹۰

39-عاشق فریب خورده

من می ترسم بمیرم و بعد از شب چهلم از توی لپ تاپم، پسوورد آی دی یاهو و جی میل و فیس بوک و کارت بانکی ام را(می دانم رمز عابر بانک عدد است،ببخشید مرا) پیدا کنند و بفهمند اسم و فامیل آقای معلم فیزیک دوران دبیرستانم است.می ترسم بفهمند من او را خیلی دوست داشتم.او هم مرا خیلی دوست داشت چون من همواره خرِ دلقکی بوده ام و بچه ها می گفتند او می آید خواستگاری تو و با هم ازدواج می کنید و مجبور می شوی توله هایش را بزرگ کنی.و من بارها در خیالم توله هایش را گذاشتم پرورشگاه و در خواب فلکشان کردم.خرِ خونخواری بودم به نوبه ی خودم.روز آخر دوران تحصیل ما گفت دلش خیلی برای من تنگ می شود،ولی خواستگاری ام نیامد.حالا بعد از کنکور است و من هر سال پیامک می زنم و روز مهندس و معلم و پدر و همسر و کارگر را بهش تبریک می گویم.سال هاست جوابم را نمی دهد.به من بگویید عاشق فریب خورده،حق دارید

جمعه، آبان ۲۷، ۱۳۹۰

38

مبحث بیماری های ژنتیکی است و من از نفهمیدن دریغ ندارم.در این زمینه ها من آدم بی دریغی ام تحقیقن.دوست داشتم اینطور نباشد و همه از اینکه من انقدر با ذکاوتم حرصشان بگیرد و مورچه گازشان بگیرد و الی آخر.مادرم افتخار کند،برادرم پز بدهد که اگر خواهرهای شما دافَند خواهرِ من هم خرفهم است.لیکن اینطوری نیست عزیزم.من هستم و یک دنیای پیش رو در آستانه ی چسیدنِ مخم و بیماری های ژنتیکی که حداقل اگر یکی شان را داشتم حس متفاوت بودن را تجربه می کردم.این ها دری وری است، شرمنده م.

چهارشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۹۰

37

دلم می خواهد بروم شمال،با مدرسه.بروم کنسرت رضا یزدانی،با جانی دپ ازدواج کنم.بروم روبروی ایفل خانه بخرم.دوست دارم بروم سیرک،تئاتر موزیکال ببینم.دوست دارم مادربزرگم زنده شود.با محمد آشتی کنم.دوست دارم بروم تئاتر شهر،بروم شیرینی فرانسه کافه گلاسه بخورم،با مامانم.دوست دارم آشپزی یاد بگیرم.بروم جمعه بازار،تنها.ماشین بخرم،رنو،ماتیز،ماشین باشد.یک روز گریه کنم،جلوی همه.بفهمند من هم آدم خسته ای هستم.مادرم اسم مرا می گذاشت خجسته اگر دوباره می زاییدم.این را نمی خواهم،اسمم را بگذارد خسته،مشمئز،شفته.اینطوری بهتر است

سه‌شنبه، آبان ۲۴، ۱۳۹۰

36

یک زمانی خیال می کردم اگر سرویسم را عوض کنم و با آن دخترک شیرین عقل فرانک و دوستانش هم سرویسی نباشم حالم بهتر می شود.من بچگی ها مَرَضهای سخیفی می گرفتم و سرفه های فَشِنی می کردم.آنها هم هی به من سیخونک می زدند که "لال!".سرویسم را عوض کردم و بعد خیال کردم اگر بروم راهنمایی حالم بهتر می شود،رفتم راهنمایی و دبیرستان و بعد فکر می کردم اگر دانشگاه قبول شوم حالم خیلی خوب می شود.دانشگاه قبول شدم و یک ترم و دو ترم و 5 ترم گذراندم و تا دیروز خیال می کردم اگر با دوستم آشتی کنم حالم خیلی ردیف شود.دیروز آشتی کردم و حالم خوب نشد.بعضی ها خیال می کنند اگر شرح دیوانگی شان را جار بزنند آدمهای خیلی باحالی اند.من از آن دسته آدمهایم.

یکشنبه، آبان ۲۲، ۱۳۹۰

35

من کلاس فرانسه می روم،بی قصد مهاجرت،به عبارتی من هنوز 10 ترم از تحصیلم باقی است،پس مهاجرت درِ کوزه است.البته دوست دارم از ایران فرار کنم،شاید بعد از 10 ترم رفتم.حتی ونزوئلا!شاید دختر شایسته هم شدم.به هر حال من کلاسِ فرانسه می روم.مادرم خوشحال است،برادرم به من می گوید دیوانه و پدرم طبق معمول چیزی نمی گوید.دوست دارم به یک دردی بخورم،حال که انگلیسی و فرانسه بلدم.یک دوستی داشتم اسمش سوگل بود،دبستان که بودیم کلی فرانسه بلد بودنش را در سرِ همه می کوبید.شاید انگیزه ام برای فرانسه یاد گرفتن هم همین بوده،که بکوبم در سرِ کسی.اما من هیچ وقت هیچ چیزم توی سر کسی نبوده.حتی دوستم فکر می کند به دوست پسر قزمیتش حسادت می کنم.من تنهایی ام را نتوانستم بزنم توی سرش.احساس در به دری می کنم،بی هیچ حسِ مشترک با کسی.شاید کمی حسادت به کسانی که اینطوری اند،با یک چیزی شان گنده گوزی می کنند.واقعن اینطوری است،در مورد من که اینطوری است

شنبه، آبان ۲۱، ۱۳۹۰

34-خفه شو ماکارونی داریم

امشب ماکارونی داریم،شب هایی که ماکارونی داریم بهترین شب های زندگی من هستند.حتی اگر از 5 نمره ی امتحان 2 و خرده ای گرقته باشم و حتی اگر والیبال را با یک اختلاف باخته باشیم.اینها را گفتم که بگویم من آدم قانعی هستم.پس چرا یک جای کار می لنگد؟آرزوهای درازم چه می شوند؟به خودم می گویم خفه شو،ماکارونی داریم.
خفه می شوم،ماکارونی داریم

جمعه، آبان ۲۰، ۱۳۹۰

33-امروزِ من

من آدم مسخره ای هستم.انقدر مسخره که یک بار که در حال جدی حرف زدن بودم،اشکان به من خندید.اشکان دوستم است.دوست پسر خیر،دوست و همکلاسی و اینطوری.چون مسخره هستم بعضی ها مرا دوست دارند،اکثرن هم خیر.از این بعضی ها عده ای هستند که چون من مسخره ام فکر می کنند من نیمه گمشده شانم.فر،مح،عل و اینها آدمهایی بوده اند که مرا دوست داشته اند.اما من رفتار با پسرها را بلد نیستم.دقیق می زنم در پرشان،همه شان الآن بدشان می آید از من.در تقابلم کهیر می زنند.آدم زشتی هم هستم.دماغ بیگ،چشم اسمال،قد شُرت!کمی پشیمانی،کمی تنهایی،کمی مسخرگی،کمی زشتی و کمی کم داشتن،امروزِ مرا می سازد.
کوئسچِنِ فیس بوک می پرسد:از امروزِ خودتان راضی هستید؟می زنم نه،
با اطمینان.

32

نمی دانم چرا گاهی اوقات اینطوری می شوم من.از همه ی وبلاگ ها فراری می شوم و مدتی گوزچرخ می زنم و بعد از آن مدت دوباره برمی گردم و چیزهایی که آنها نوشته اند را می خوانم.البته نه همه شان،در قند قزل آلا فقط و بهناز میم.خارخاسک جان هم در فیس بوک خبرش را دارم و می دانم حالش خوب است.پدرم هنوز سرطان دارد،عمل هم کرد.اما هنوز دارد سرطان را و اینکه مادر یک هفته است قهر است با وی و او هم یک هفته است که به هیچ طرفش نمی گیرد.قرار است تابستان دیگر او را بدرود بگوییم و برویم و من خوشحالم.شاید رذالت باشد یا حماقت یا جسارت.به هر حال من خوشحالم.اینجوری هاست

جمعه، مرداد ۲۱، ۱۳۹۰

31-چرتی که هست

I don't really give a fuck what the other people think of me
نام پِیجی است در فیض بوک برای این که عوام الناس لایک کنند.
و چرت محض است
من بر این باور دارم

پنجشنبه، مرداد ۲۰، ۱۳۹۰

30-سهم ما

بله،خیال می کنم اگر با کامبیز حسینی دوست بودم الآن حالم خیلی بهتر بود.چون آدم بی اعصابی است و کافی است یک مو از آنجایش بکنی که دهان باز کند و خاندانت را به هم پاپیون کند و خب من هم از خجالتش در بیایم و غربتی بازی در آورم. القصه که خیلی خوش می گذشت و وقتی برمی گشتم خانه اعصابم راحت بود و مثل الآن، اسهال امانم(و همچنین چیزدانَم)را نمی برید و می توانستم دستی بر سرِ برادرِ پشمک به سرم بکشم و تذکر بدهم که نگران کنکور نباشد و اساساً مگر ما  که دانشگاه قبول شدیم چه شاخه گهی شدیم؟جز اینکه دو تا غولتشن بیایند خواستگاری مان و فرصت ناز کردن را هم ازمان سلب کنند و در چُس مثقال ثانیه ای بروند سراغ یکی دیگر و فرصت ناز کردن را از آن یکی دیگر سلب کنند و الی آخر.و دانشگاه همان دانشگُه است و دانش آدم را به گه می کشد،خصوصا آدم دانشمندی چون من که مادرم بهم افتخار می کند و با پلک هایی که 100 بار در صدم ثانیه به هم می خورند تشریح می کند که:"میم دوستانش را لات کرد و آنها قزمیت می ماندند ،اگر و تنها اگر، میم نبود."و خب این چه تعریفی است مادر من؟نمی گویی می ترشم من؟(و خب شاید اطمینان دارد که ترشیدن را خواهم کرد)و به هر جهت سهم ما از این دنیا این است که مادرمان بر جهانیان روشن کند که اگر دختری را وسط خیابان دیدی که دست در دماغش کرده و آدامس موزی سق می زند،او بی شک از مریدان میم است و دیگر این که کامبیز حسینی دوست پسر ما نباشد و ما همه جا بچه گربه مان را جای زوجمان معرفی کنیم.بلی دیگر

چهارشنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۹۰

29-ما و آل

من و رفیقم* در یک تاکسی دربستی** منتظر نشسته ایم تا آل پاچینویی که رفته بانک حقوق بازنشستگی اش را بگیرد، برگردد و برویم.برای خودم توضیح می دادم که اگر دوست داشتی امضا بگیری باید بگویی signature نه امضا،چون احتمالاً نمی فهمد امضا را بایستی خورد یا برد و اجنبی ها همیشه با زبان خودشان راحت ترند.من همیشه ملاحظه ی حال انسان ها را می کنم و از این بابت قابل تقدیرم.از قضا امتحان فیزیک هم دارم و آل هم عین خیالش نیست که باید عجله کند.و خب عاقبت هم نمی آید و ما هم به امتحان فیزیکمان نمی رسیم،چون صدای مادر از دوردستها می آید که اگر مایلم لگد نخورم،سزاوار است برخیزم و من هم می خیزم.دیدن این چیزها ولو در خواب،یک ذهن مغشوش می خواهد که اینجانب تحقیقاً دارم.ولی کاش بر می گشت،آل را می گویم:)
* بعداً متوجه شدم چندان رفیقم هم نبود؛یکی دوبار در مستراح دانشگاه دیده بودمش.
**دربست گرفته ام چون رویا است.

سه‌شنبه، مرداد ۱۸، ۱۳۹۰

28-؟

موضوع آن روز کلاس زبان چُنین بود که دوست می دارید در شهر زندگی کنید یا در روستا آیا؟و همه پاسخ دادند روستا مشخصاً!لیکن من با اعتماد به نفس،چیز بلند کردم و پاسخ دادم شهر چون تفریحات بالاست.و همه از من خواستند توضیح دهم راجع به این تفریحات و من در آن لحظه ی خاص گُه گیجه گرفتم و بقیه به کمکم آمدند."پارتی مثلا؟" میم:پارتی؟من که پارتی نمی روم. "سینما؟" میم:ها؟ "استخر؟کوه؟خانه ی دوستان؟دوی با مانع؟کلاس نقاشی؟کاراته؟قلاب بافی؟منبت چیزی؟" میم:نه،من همیشه خانه ام:|
برای مادرم خالی بستم که کلاس امروز کنسل است.نمی روم.نمی توانم به کسی پاسخ گو باشم،ابداً!

دوشنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۹۰

27-tous les deux

یک ماه است وبلاگم را پلمپ کرده ام.چون در این یک ماه اتفاقات تخمی و غیرتخمی متنوعی برایم پیشامد کرده.امتحاناتم تمام شد،چیزی را نیفتادم،تولدم بود و پدرم سرطان گرفت.یک دختر خوب در این مواقع ضجه می کند،مویه و دعا.اما من نشسته ام و فیلم می بینم،انجیر می خورم و اسهال می شوم.چون پدر اذیت می کند،طبق معمول.گویی که مادر جان ما کلفتش باشد،گویی که ما اسیری هستیم در این خانه،گویی که خیلی زیباروی است یا خوب تار می زند.مادر جان می گوید همه آخر عمرشان مهربان می شوند،این چرا این ریختی است؟شاید آخر عمرش نیست.شاید هم من آدم بدی هستم.شاید هم tous les deux("هر دو" در زبانِ خارجی)

جمعه، تیر ۱۷، ۱۳۹۰

26-بی شک

مادرم رفته بوده میهمانی.پدرم نیز،برادرم ایضا.از قضا همه رفته اند خانه پسر خاله ام.الآن برگشته اند.همه با هم قهرند.چون بعضی ها به مادرم پول نداده بوده برای پسرخاله کادو بخرد.بعضی ها همیشه در خانه ما پدرم است.چون nickname با کلاسی است.nickname من و برادرم غالباً از روی حیات وحش اقتباس می شود.برای این است که عرض می کنم بعضی ها همیشه پدر است.از آن ور برادر سرِ مادر داد زده که سر پدر داد نزند،چون مردم فکر می کنند ما خریم.و بدینسان همه با هم متارکه کرده اند.سوغاتی های خاله را باز می کنیم.یک تروال داخل هر کدام جاساز شده.میم خجالت می کشد،برادر-میم نیز،بعضی ها ایضاً.لذا خیلی آشتی جویانه از مادر می پرسد مرغِ غذایش کدام گوری است؟و مادر آشتی جویانه پاسخ می دهد سر پلِ صراط.بی خود نیست من این ترم شاگرد اول می شوم،فضا فضای مناسبی است،بی شک.

پنجشنبه، تیر ۱۶، ۱۳۹۰

25-...

من آدمی هستم که از سر تنهایی زنگ می زنم به ایرانسل خودم و آهنگ پیشوازم را گوش می دهم.پسرها فکر می کنند اگر دوستان قزمیتشان را به من بیندازند،حال من بهتر می شود.من کسی را ندارم،دایی ام ارث خواهرانش را بالا کشیده،خواهرانش که خاله های من باشند پوچَند.عمه هایم چادری اند و نماز می خوانند،من نه چادری ام نه نماز می خوانم،عمو هایم مداح اهل بیتند و  از منظر من مداح ها گهِ سگ هستند،پدرم در سن 60 سالگی هنوز شب به شب پوشکِ خواهر برادرهای گنده بکِ از مادر سوای من را عوض می کند،که آخر بیایند به مادر من بگویند چرا این ریختی شده پدر ما؟و وقتی بروند مادر بگوید سگِ اصحاب کهف در حلقومتان.اینطوری هاست.آن وقت چرا کسی فکر می کند حال من را یک پسرِ مغز اجاره ای درست می کند؟من آدمی هستم که از سر تنهایی زنگ می زنم به ایرانسلم و آهنگ پیشوازم را گوش می دهم،چرا فکر می کنید من درست بشو هستم؟

پنجشنبه، تیر ۰۹، ۱۳۹۰

24-پنج شنبه های بیمار

شنبه امتحان دارم.ریده ام.همیشه آدم خنگی بوده ام.اولین بار دوم دبستان،وقتی سرِ امتحان ریاضی رفتم زیر میز، فیگورِ توالت وطنی گرفتم و کتاب را گشودم فهمیدم.قبلش شک کرده بودم اما یقین نداشتم.به هر جهت مدت هاست به یقین رسیده ام.دیروز هم زنگ در را زدم و صدای پیرزن همساده را با برادرم اشتباه گرفتم و شکلکِ کریه درآوردم.آیفون تصویری داریم ما،سرمایه مندیم ما.به هر حال خانمِ همسایه در را باز کرد،و دهانش را ایضا.دروغ چرا،من دهانش را ندیدم اما تا قبر آ آ آ آ.من حتی چیزهای عجیبی هم دیدم.به چشم دیدم روزِ مبعثی از تی وی علی علی پخش شد و همه کف زدند.به چشمانم تجاوزِ علنی شد.به هر حال،عید کسانی که اعتقاد دارند مبارک.ما فقط امتحان داریم،همین.

جمعه، تیر ۰۳، ۱۳۹۰

23-طفلک زن جان

پسرخاله آمده منزل ما،ملاقات برادرم.ما همیشه فک و فامیلهایمان را اندرون ملاقات برادرم می بینیم.چون برادرم همیشه ی خدا مریض است.برادرم نشسته،من نشسته ام،خاله ام،بابایم،مامانم،همگی نشسته اند.ما همگی نشسته ایم.پسرخاله، هم نشسته هم سیب می لُمبانَد.غر هم می زند،که این چه زندگی گهی است که او در طولش لاغر نمی شود.که این شکم،به چیز دادتَش.که او یک وعده غذا را هم به زور می خورَد اما همیشه 90 کیلو است.موز می خورَد.خلاصه یا 90 است یا 91 همیشه.زنش گذاشته رفته،چون سرِ کار نمی رود پسرخاله.خرج خانه را زن می داد.این را من می دانم فقط و مادرم.مادرم هم وانمود می کند نمی داند،می گوید چرا زن جان را نیاوردی؟شیرینی می پرد بیخِ زبان کوچکِ پسرخاله.اوایل که پسرخاله بر همسرش القاح شده بود، من و دختردایی دخترک را مسخره می کردیم،که زبان بازِ خاک بر سری است از تبارِ گربه سانان.این تن بمیرد،می گفتیم این را.امسال بعد از عید دیدنی،مادر گفته بود دخترِ خوبی است این زن جان.تایید کرده بودم.پسرخاله هلو تعارف می کند،نمی خورم،می خورد؛"نظرت راجع به این لیپوساکشن های لیزری جدید چیست؟".عطسه می کنم."می روم لیپو ساکشن".برو،طفلک زن جان

چهارشنبه، تیر ۰۱، ۱۳۹۰

22-من می دانم

من امروز صبح پا شدم.عق زدم.نه این که حامله باشم.این که مسموم شده باشم.به آجانس زنگ زدم.نه این که پولدار باشم،این که نیم ساعت بیش به امتحان فرهنگ و تمدن اسلامی ام باقی نمانده باشد.8000 تومان جیب-سولاخ گشتم.امتحان دادم.بازگشتم،آن دِ وِی 100 تومان بیش در اتوبوس،150 تومان بیشتردر تاکسی شماره ی یک و 75 تومان بیشترتر در تاکسیِ نامبر تو پیاده شدم.به منزل رسیدم.عق زدم،نه این که حامله باشم یا مسموم شده باشم،این که گرما زده شده باشم.با این تفاسیر ماشینِ مادر را از آنِ خود می بینم.خوب نیست دانشجوی مملکت این طور خاک بر اندام باشد.به هر جهت پنجاه درصدِ من حل است،می ماند 50 درصدِ مادر که پیشنهاد کرد تاکسی را از کف برون کنم و زین پس، اتوبوسِ صِرف را پیش زمینه ی کاری قرار دهم.می خواهد ماشین را ذره ذره بدهد که من ذوق موت نشوم.من می دانم

شنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۹۰

21-ها؟

امروز با "آی" جزوه ی یکی از دختر ها را گرفته ایم.رویش یک لکه ی قهوه ای-پشکلی رنگی با ما معاشرت می کند.آی می گوید؛آه،میم،این لکه را نگاه کن،چه چیزی به تو می نمایاند؟و من به ذهنم می رسد یحتمل پی پی است.یعنی یک چیزِ پَخ باید پی پی باشد،چه رسد به این که قهوه ای هم باشد.در معرض ارائه ی نظریه ام هستم که آی نظریه را جر داده و"معلوم نیست کی این را به صورتش مالانده و پن کیکی اش کرده،سایزش هم به نوک دماغ می مانَد.آخر به نوک دماغ هم پن کیک می زنند؟".پن کیک؟کیک یزدی؟آه نه،لوازم آرایش.بله،این دیالوگِ خود محور من است.اوایل جایی یادداشت می کردم.امروزه از حفظ می گویم.به هر حال همه چیز آن طور پیش نمی رود که ژنتیک جنسیتی اقتضا می کند.برخی لکه ی قهوه ای را پی پی می بینند و برخی پن کیک.
مادرِ من ترجیح می دهد "آی" دخترش باشد.

سه‌شنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۹۰

20-زیر میز،روی تخت

مدرسه ما غیرانتفاعی بود.نه این که پولدار باشیم.پدرم با پیکان می آمد دنبالم.من زیر صندلی جلو قایم می شدم.آسان تا شو بودم.مدرسه ی غیرانتفاعی می رفتیم چون قبلش مدرسه ی دولتی می رفتیم.توله های نفله که ما باشیم را فصل سرما می چپاندند توی یک کانتینر،گوشه ی حیاط،با قیافه هایی مثل زامبی،لب ها کبود.سینه پهلو که کردم،مادر دیگر نگذاشت بروم.گفت لکن اینطور نباشد بچه های ما را بفرستید گوشه ی حیاط.توی گوش مدیر هم زد گویی.مدیر هم گفت بودجه نداریم،اینجا مدرسه ی دولتی است مادر میم.گورت را گم کن با توله ی کودن ات.و گورمان را گم کردیم.مادر سر پدر داد زد.پدر مدرسه را عوض کرد.من گریه کردم.مادر گفت همینی که هست.و همانی بود که بود.
روز اول گم شدم.مدرسه ی بزرگی بود.آن قدر وسط مدرسه عر زدم که مادر آمد دنبالم.گفت عر ندارد؛مدرسه در دارد.از در بیا بیرون.و من یاد گرفتم
2 هفته ای یک بار فیلم نشانمان می دادند.مزخرف بودند جملگی.یعنی مغز من نمی کشید.آدم پِهِن مغزی بودم.یکی از فیلم ها خوب بود.ماند برای من.خواهران غریب.توی خیابان می گشتم دنبال خواهرم.توی پارک،مستراح پارک.زیر میز،روی تخت.من خواهر نداشتم.این را نمی فهمیدم.توهم تنها نبودن خیلی واقعی است.زندگی ات را به گه می کشد.آن قدر که هنوز شبها پرده را می زنی کنار ببینی پایین پنجره یک لنگه پا،سنگریزه به دست منتظرت نباشد.آن قدر که آدم افسرده ی گهی بکندت.دقیقا همانقدر.

یکشنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۹۰

19-ما

رفتم شیرینی بخرم.چون ما خانواده ی شکرک خورده ای هستیم.برای این.مردک صندوقی می گوید شماره فیشتان 222 است و این عدد شانس ماست.و از توی شرتش هم یک خرگوش در می آورد.درواقع باید درآوَرَد که من باور کنم بنده لوک شده ام در سرزمین عجایب،یا همچین چیزی.به عبارتی شانس برای "ما" فاصله ی دو تا بدبختی است.محسن مخملباف می گوید "ما" داریم پیروز می شویم،"ما" نرسیده ایم به قله،ولی می رسیم،در دلش اضافه می کند پرچم را هم من می زنم آنجای قله.کی تا حالا شدیم ما؟ما اینجا چوب در منافذمان است،فشار رویمان است،روانی هستیم،کشته می دهیم،جرات نداریم باد دلمان را خالی کنیم.بله،اینها ماییم.شما آن ورَ فقط مصاحبه می کنی.همه مصاحبه می کنند.من هم شب ها با دوست پسر خیالی ام که هر وقت پول کم می آورد، می گذارتم سر خیابان مصاحبه می کنم.از قضا من هم با او "ما" می شوم.اما او حرامزاده ی تخیلات من است،به جیغ و داد مادرم که"با خودت حرف نزن روانی"بند است.بله،شما خوب.اما شما"شما"یید،ما هم "ما".ما اینجا قبض گاز می دهیم،ما اینجا دمِ درِ دانشگاهمان سگ بسته اند،ما اینجا دلمان به 222 خوش است.

شنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۹۰

18-شاید فردا

امتحان 700 صفحه ای شنبه(امروز نه عزیزم،شنبه ی دیگر)چیزی نیست که بنده توان اجرایی اش را داشته باشم.یعنی این همه استرس موهای مرا می ریزاند و سکته می کنم و فلج می شوم و می میرم.و در تشییع جنازه ام مادر و برادرم گریه می کنند و پدرم فامیلهایش را می رساند خانه شان و بعد می آید خانه مان و می خوابد.مادرم گریه می کند و می گوید آخر هم ماشین نخریدی برایش و پدرم می گوید قرص هایت را خوردی؟ روح من استادِ امتحان شنبه را رها نمی کند،می رود در رختخوابش و روی شکمش می پرد و فحش بد می دهد.فحش ها را هم حفظ نیست،از روی 700 صفحه ی جزوه می خواند،که به تناوب مادر و خواهر استاد رویش رژه می روند.زن استاد می پرسد چرا انقدر خرغلت می روی و به استاد جفتک می پراند.استاد هم بالشتش را بر می دارد می رود روی کاناپه.استاد به روح اعتقاد ندارد.گنده گوزی می کند.باید بروم توی خوابش.از کجا بروم تو؟نخواستم.مردن آنقدرها هم حال نداد،استاد متنبه نشد،روح خمینی دنبالم کرد،دل هیچکس برایم تنگ نشد.اصلا روز خوبی برای مردن نبود.شاید فردا بمیرم.فردا 22م است.فردا می میرم.

پنجشنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۹۰

17-کوک ندارد

سال هفتاد و چند است.اسمم را نوشته ام کلاس پیانو.خودم ننوشته ام،مادرم نوشته.تهِ بازار طبقه سوم.پول پیانو نداشتیم،ارگ خریدم.رفتیم جمهوری و خریدن را کردیم و گذاشتیم پشت ماشین و آوردیم.و خیلی بد گذشت به من آن سالها.چون ذاتاً آدم بی لیاقتی بودم ،هنوز هم هستم.و هر هفته برای مریض شدن معلم شمع روشن می کردم.که خیلی وقت ها هم می شد،نه چون خدا "میم" را دوست دارد،بلکه چون پیر بود و فرتوت و قزمیت.و یک روز به من گفت وقتش است کنسرت بگذاری،و من اصلاً نمی دانستم کنسرت چیست.چون ما ماهواره نداشتیم آن سالها،فقط یک دلقک اصفهانی داشتیم که گاهی گوش می کردیم در ماشین.یک نوار ویدیو هم داشتیم که اندی تویش بود و گاهی که می رفتیم خانه مادربزرگم نگاهش می کردیم.و من شنیدم کنسرو و احساس کردم قرار است کمپوتی چیزی شوم.زیرا آدم پیلتنی بود و بهش می آمد بچه بخورد.اما خب من گوشت نداشتم و او منصرف شد.به هر جهت کنسرت را گذاشتیم و من آن وسط مثل یونجه ای بودم در طویله.و مادر اذعان داشت یونجه ی قشنگی بوده ام.و بعد از آن مادر هرچه داشت فروخت و برای من پیانو خرید.چون پدر پول نداشت.چون پولهای پدر من همیشه فیلترینگ می شود و طِیِ فیلترینگ می رسد به یادگاری های اولین نِکاحَش.که آن سالها رفته بودند فرنگ و خرج داشتند به هر جهت و ما شبها نان خشک می خوردیم با دوغ.و من پیانو دار شدم.لیکن اینطور نبود که من متحول شوم.کماکان تمرینات استاد را انجام نمی کردم.و ناگهان یک روز صبح پاشدم و گفتم دیگر نمی روم.و نرفتم.و مادر تهدید کرد پیانو را می فروشد و من گفتم بفروش و نفروخت.پیانو هنوز در اتاقم است،یادگار سالیان خوش.گاهی مهمانی می آید و می گوید بنواز.می گویم کوک ندارد.مادرم می خندد.

سه‌شنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۹۰

16-میخ طویله

رفته ام دانشگاه که دفترم را تحویل بدهم.بله،در دانشگاه قزمیت ما هنوز دفتر می بینند.و گفته اند اگر یک چیز سبزی کشیده باشی در دفترت، بهت یک می دهند از یک.و من انگشت به آنجا ایستاده ام تا یک نفر بیاید توضیح دهد این چیز سبز چیست.ان دماغ است،خیار است،میر حسین است،چیست؟و بعد از هر که می پرسم پشکل هم بارم نمی کند.انقدر که محبوبم من.و بالاخره یک نفر دلش به چیز می آید و می گوید نمره ها را داده اند خرفت جان.و دفتر تخمی ات ول معطل است.و من می روم و می بینم شده ام 15.چیزی که فکر می کردم 11 بشوم.به هر جهت شبیخون می زنم پیش نوچه ی استاد.آن دخترکی که یک بار سر جلسه همه ی جوابها را به یک پسرکی گفت.و فکر کردم اگر پسر بودم الآن 18 می داد بهم یا 50 حتی.هرچند مادرم می گوید من هیچ وقت احساس نکردم دختر دارم و همیشه ناراحت بوده و البته گاهی هم ناراحت نبوده،چون برادرم هست به هر جهت.و فکر می کنم کاش مادرم بود و اینها را به استاد می گفت و نوچه از روی مخالفت جنسیتی هم که شده چیزی به ما می داد،ترجیحاً نمره.فکر هایم چیز شعر است چون نوچه می گوید 15 شده ای گورت را گم کن که من کار دارم.من می روم و فاکِ ذهنی می دهم بهش.حتی تودهنی ذهنی هم می زنم بهش،با همان صفحه ی دفتر که جای آن چیزِ سبز بود،محکم مثل میخ طویله.

یکشنبه، خرداد ۱۵، ۱۳۹۰

15-حال همه ما خوب است،اما تو باور نکن

توی گلویم یک چیزی گیر کرده،نه پایین می رود نه می آید بالا.نشسته همان جا.می تواند ناصر حجازی باشد که یک عکس چند در چندش را آویزان کرده اند جلوی بیمارستان.یا هاله سحابی که چشمانش باز است هنوز و به مرگ خیلی طبیعی مرده.انقدر طبیعی که اگر با شمع بروی خیابان شریعتی،چوب در آنجایت کنند.یا مجید مختاری باشد که به قاتل محمد می گوید نمی دانم پدری داری یا برادری؟و مادرم برای اولین بار بگوید حرامزاده است،ندارد هیچ کدام را.یا دختر دایی ام است که از وقتی از اوین آمده شبیه اجنه شده و مشت مشت قرص می گیرد از روانپزشک.یا خودم باشم،با یک نامه از اتاق تهیِ کمیته به اتاق وسطیِ کمیته.مریض شده ام.

شنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۹۰

14-دیدن ریخت سواد نمی خواهد

مشق که می نوشتم،مادرم نشان مادربزرگم می داد که ببیند چقدر چیزم من.یعنی زرنگ.و بعد من می پرسیدم مگر سواد دارد مادربزرگ که ببیند من چه ریختی نوشته ام؟و مادر می گفت که من خنگم و دیدن ریخت سواد نمی خواهد.و بعد مادربزرگ می گفت که یک پخی می شوی حتماً.البته دقیقا به کلمه ی پخ اشاره نمی کرد.اما من الآن حدس می زنم پخ بوده باشد.بعدها که پخی شدم و رفتم نشانش بدهم 8 سال گذشته بود و دیگر نمی شناخت مرا.مادرم قهر کرده بود با همه و پدربزرگم مرده بود و مادرم مجبور شده بود برگردد.و من رفتم داخل مسجد و هیچ کس مرا نمی شناخت.سینی خرما گرفتم دستم و همه فکر کردند خدمه ی آن خراب شده ام و بعد یکی هوار کشید جیم جان تویی؟و بعد همه الکی خوشحالی کردند و من توضیح دادم میم هستم نه جیم،که کسی نشنید.و خیلی معذب بودم من،چون پدر بزرگی که فقط رنگ پیژامه هایش یادم است گریه کردن ندارد که.و بعد همه زر می زدند.و من احساس می کردم مادرم ظلم کرده در حق من و مادربزرگی که دوست داشت من پخی شوم و پدربزرگی که یادش نبوده باید دوست داشته باشد،چون آن اواخر خودش را در آینه هم نمی شناخته.و آدم باید همیشه سعی کند حق را به مادش بدهد و این خیلی سخت است و من گوزپیچ می شوم

جمعه، خرداد ۱۳، ۱۳۹۰

13-همیشه همین است

دوغ محلی خریده ایم.در یک بطری گهی رنگ.توهم زده خاک بر سر.توهم گاز دار بودن.من و مادر می زنیم به خط مقدم که ببازیمش.جَوَش می زند بالا و شَتَک می زند و من و مادر را سپید می کند.پدر و برادر فقط نشسته اند و کباب می لمبانند و تعجب می کنند.همیشه همین است،مرد خانه ماییم و آنها می لمبانند و تعجب می کنند.

سه‌شنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۹۰

12-انگاری مرغ باشم من

ظهر آمده ام منزل.نهار مرغ است.نمی خورم.یک ساعت پیشش نماینده به استاد گفته:یک جوری با ما رفتار می کنید انگار ما مرغ و خروسیم.

دوشنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۹۰

11

و من امروز تنهایی می روم ساندویچی،می ایستم،تنهایی ساندویچ را انجام می دهم،نصفه اش را برمی دارم بدهم به یک مستحقی.می نشینم در اتوبوس،قیافه ی مستحق را تجسم می کنم که چقدر شکوفه می زند وقتی ساندویچ را ببیند و نیشم باز می شود در گستره ای.بهشت زیر نافم است الآن.از اتوبوس پیاده می شوم به دنبال مستحق موعود.انقدر یک چیزی در دستم مزاحم است و روی رویا نویز انداخته که می اندازمش دور.از استندبای در می آیم و می بینم که بله،ساندویچ را دور انداخته ام به عبارتی.

یکشنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۹۰

10-مرا رها

آدم هنگی هستم من.یعنی واقعا هستم.مثلاً امروز review گذاشته اند برایمان.به عنوان لحظات طلایی پایانی.و بعد همه در سرِ خودشان می زنند،انقدر که سوال دارند و 20 دوست دارند کلاً.و من واقعا نشسته ام و دهانم را می جنبانم.یعنی عادتم است دید که می زنم برای این که لو نروم یک جایم را می جنبانم که توجه ها به آنجایم جلب شود.تا مدتها فکر می کردم کسی نمی فهمد تا یک روزی یکی بهم گفت خیلی ضایعم.نه این که با خودش باشد،یعنی به من گفت خیلی ضایعی.و خوشبینانه ترین حالت این بود که فکر کنم با ابروهایم است یا سبیلهایم یا جورابهای قرمزم حتی.اما آدمهای خوش بین ریده اند همیشه.یا ریده اند به آدمهای خوشبین همیشه.قانون پایستگی ریدن به عبارتی.به هرحال می گفتم که جنباندنم لو رفت.اما فرصت می خواهم تا یک راه جدید پیدا کنم.این که استراتژی ات لو برود ضربه ی بزرگی است.هنگ هم که باشی دیگر ضربه فنی می شوی.به دنبال یک استراتژی می زنم بیرون که استامبولیِ سلف بخورم.انقدر که به  من موهای زائد نداده غذای سلف.یعنی چون نداده می روم به سوی استامبولی."آی" می دود دنبالم که بیضه را دیدی؟شمایل بیضه را عینهو آب نبات چوبی گرفته دستش.از آن لحظاتی است که واقعا می خواهم بزنم آی را.یعنی چند تا آیِ کوچکِ خرفتی-کمتر درست کنم.نمی زنمش فقط می گویم هرچه بیضه است مال تو،مرا رها.توی دلم البته

شنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۹۰

9-این ایامِ گند

دیشب اول پارازیط 5 دقیقه ناصر حجازی نشان می دهد.انقدر که من حالم بد می شود.انقدر که صبح که پامی شوم جوش زده ام من.همیشه همینجوری ام.حالم که خوش نیست،پاچه ای گرفته ام یا پاچه ام گرفته شده جوش می زنم.در حدی که به آبله مرغان شک می شود یا جزام حتی.الیته اینطوری ها هم نیست.یعنی این ریختی نیست که فقط جوش بزنم.اسهال هم می شوم.البته اسهال چیزی نیست که همه بفهمند.یعنی هیچ وقت یک غریبه نمی فهمد یک غریبه ی دیگر اسهال است.مگر این که در شرتی اش چیزی اش باشد.آخرین باری که انقدر جوش و تِر دَر کردم،آخرین باری بود که رفتم خانه ی مادربزرگم و انقدر حالم بد شد که فکر کنم چاه دستشویی شان گرفت.و البته بعد از آن روز دیگر هیچ کس آنجا نرفت که بفهمد چاه گرفته یا نه و این احتمال می رود که یکی امروز برود و همان جا غرق شود،دزدگیر است در یک ابعادی.و بعد مادر گفت انقدر با دست نَشُسته خرما خوردی که گهی شده ای.و من در دلم توضیح دادم که من انقدر با دست(و یا جاهای دیگر)نشسته چیز خورده ام که دیگر دیوار دفاعی دارم در بدنم.و بعد این حرفهای توی دلم با چند تا حباب گهی که قلُ می زدند قاطی شدند و من رفتم دفعشان کردم.شاید چون همیشه حرفهای دلم دفع می شوند اَلَّذین فکر می کنند من آدم بی احساس و گهی هستم.الذین غلط می کنند.

جمعه، خرداد ۰۶، ۱۳۹۰

8-ما و اتفاقات اینجوری

دیشب عروسی بوده پدر.ما نبودیم البته.چون فامیلهای همسرِ اولِ پدر بودند و ما اگر برویم می شویم خواجه حرمسرا آن وسط و این است که ما تقریبا با پدر هیچ جا نمی رویم.چون فامیل های شخصی پدر هم آدمهای گوزی هستند و طیِ یک واکنش رفت و برگشتی،طرفین می خواهند سر به تن طرفین نباشد.یعنی مثلاً اینجوری است که من یک سال در میان عید که می روم خانه عمه جان،باید توضیح بدهم این که می پرسند من کلاس چندمم خیلی منافات دارد با اینکه چند سال پیش زنگ زده اند و قبولی دانشگاهم را تبریک گفته اند.البته من منافات را نمی گویم چون احتمالا نمی فهمند خوردنی است یا بُردنی.یعنی کلاً جمله ای با این مظمون نمی گویم چون پدر می گذارتم سر خیابان.اینها را گفتم که بگویم که خانواده ی مهجوری هستیم ما.
بعد این که عروسی خیلی تخمی بوده.شیرینی نداشته اند،میوه هایشان تیرخورده بوده،غذا ان پلو بوده و عروس و داماد هم کلاً نبوده اند.البته "نبوده اند"ِ پدری.یعنی وقتی پدر می گوید نبوده اند،یعنی بوده اند و من نشناخته ام.و بعد مادر اضافه می کند:تو مرا هم یک ماه نبینی،نمی شناسی.می گویی یحتمل همان همکار اسبقم است در همدان،یا بازیگری چیزی است.و هیچی نمی گوید پدر.یعنی پدر من معمولاً چیزی نمی گوید.معلوم نیست سکوتِ رضاست یا احمد است یا چی.و این که پدرم هیچ وقت هیچی نمی گوید را فقط من می دانم در خانه مان.بقیه هنوز امیدوارند...

پنجشنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۹۰

7-اندر مصائب

دو شنبه امتحان دارم.از اول ترم،محض رضای خدا یک دانه لام هم ندیده ام.آخر مثلاً به من چه که رَحِمِ این بابا(یا مامان)در چه مرحله ای است؟اما خب این مقوله سرِ امتحان به من مربوط است،که مثلاً بگویم در حال زاییدن است،زاییده،خواهد زایید و کلاً صرف مصدر زاییدن برای لام و البته خودم.به هر جهت ریدن و زاییدن چیزهایی نیستند که بگویی من سر امتحانات نکرده ام تا به حال.اوهوم.به "آی" پیامک می زنم که این لوح فشرده ی چیزو خالی است مثل مخ خودت و عکس لام ندارد و همه ش هواست.می گوید تکمه ی دی وی دی پلیر را فشار بده،بکنش آن تو و بیبین و از این قبیل حرفهای ناموسی.یعنی انقدر مغزشکری است که نمی فهمد دی وی دی خالی تحت هیچ شرایطی وا نمی دهد.روانی است این آی.دوست دارم جوابش بدهم"خر" یا "ان" که دی وی دی خالی داده دست منی که رحم را از پروستات تشخیص نمی دهم.جواب می دهم:"انِ خر".آدم گهی ام به هر جهت.

سه‌شنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۹۰

6-این روزهای من

این روزها احوالاتم چیزمرغی است!رفیقم با یک پسر دیوسیرتِ سلیطه پسند دوست شده و من مجبورم اطوارهای خرتپه ای پسرک را تحمل کنم.با همه ی دور و وری هایم قهرم و فقط خدمه ی دانشگاه جواب سلامم را می دهند.به سین می گویم برویم سینما،می گوید درس دارد و اَن می گوید،خودم با یک گای دیدمش.تولد فاف است و همه دعوتند غیر از میمِ گوشه ی عزلت پرت شده.
به هوای بهار حساسیت دارم و پیاده روی ،مخاط بینی و دماغ و آنجا و همه جایم را خلاصه لهیده.سبیل در آورده ام در ابعاد میرزا کوچک خان!ابرو دارم هم نهشت با سایه بانی برای روزهای آفتابی.برای اولین بار برای مادر ،کادوی روز مادر خریده ام و ریده ام،یادم نبود روسری ساتن سُر می خورد و مادر ما گوهری است در صدف و اینها.معلم زبان ازم می پرسد روز زن چه کادو گرفتی؟برود بمیرد مردک خجسته

دوشنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۹۰

5-جبر است برادر من

به مادر جانم می گویم:"هوا امروز خیلی گرم بودهـــــــا!" از وقتی برای گول زدن مادر جهت ابتیاع ماشین،خودم را به صرعِ جکسونی زده ام،دیگر یک لیوان آب هم که می خواهم،مامی جان از ترس اینکه به آب-روغنِ ماشین کنایه ی نامحسوس زده باشم،مرا با دیفال یکی فرض می کند.امروز هم از ترس اینکه بگویم ماشین کولر دار می خواهم،وانمود کرد اینجا سیبری است و آی لاو یو پی ام سی و "شامت را بخور میم خانوم"
به برادر جان می گویم"حقیقتا هوا گرم بود امروز"تایید می کند،با این تبصره که"باد می آمد خیلی که ،میم جان"که خبرش اعتراف بگیرد که منبع باد خودم بوده ام.من هم دم به تله نمی دهم و اصلا هیچی.
می آیم فیض بوک،شروع به نهیدنِ استتوس اعتراضی می کنم که کلاً صفحه تار و مار می شود و لپ تاپ بوی پیاز داغ می گیرد و نامحسوس ویبرکی هم می رود.
"هوا امروز خیلی خنک بود.یک ظرف پر میوه،یک باغ پرگل،پرواز پروانه،آواز بلبل و اینها.اصلاً تف به من"همه جا ساکت است،همه راضی اند.جبر است برادر من،جبر

یکشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۹۰

4-میمِ روزهای سخت

بابای من کلاً آدم خیلی سخیوی است،سخاوتمند یعنی.یعنی من هنوز عرق زیر بغل مربی رانندگی ام خشک نشده،برایم یک ماشین شاسطی بلندِ زیرِ صفر خرید و چون خیلی زیر بود هنوز به صفر نرسیده و بنده سوار بندِ تمبانِ راننده های اتوبوس می شوم هنوز.
طبق معمولِ سنواتی سوار بندِ تمبانِ یک زال رخِ پیل تَنِشان هستم امروز و از بس دانشگاه متر کرده ام کفِ سُمهایم صیقلی شده.کله به پنجره و زبان آویزان،خواب روح سرگردان عمه ام در دیگ غذا را می بینم که مردکِ بندتمبانی می زند روی ترمز و عمه ام و خانم رو برویی یکی می شوند و یکی می بوقد و آن یکی می فحشد و میم سبحه بر کف از خواب بر می خیزد.قیافه ام را زشت تر از چیزی که هست می کنم و با اخلاق سگیِ خودم گاله را باز می کنم که مدح راننده را بگویم که همان خانم روبروییِ با عمه یکی شده می گوید:خوب نیست دختر به این سن و سال انقدر عصبی باشد.
راست می گوید خب،لذا دهان باز می کنیم که بگوییم خفه شو و من اصلاً فحش بلد نیستم زنک.دهانمان به نیمه های راه رسیده که آقای راننده دوباره دُرفشانی می کند و خانم روبرویی هم بدون فوت وقت پرتاب می شود در قسمت آقایان نان آور.نه می گذارد و نه بر می دارد،مادر و خواهر راننده را می برد زیر سوال.خدایی آدم می ماند چقدر خونسردند بعضی ها.
می پرسد کرایه چند است؟نامرد می خواهد روح عمه جان را کرایه کند.
جهنم و ضرر؛دویست.

شنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۹۰

3-ستون

ماشین مادر را با ستون مالامال کرده ام.رنگ درِ عقب، ستونی شده.مادر با کله می آید توی اتاق که "یارو گفته با این چیزها درست نمی شه،باید داد رنگکاری"
فکر می کنم یارو کیست؟این چیزها چیست؟این که باید داد رنگکاری که زابیل است،"این چیزها" به کجایم؟اصلا چشم ستون کور،آمده وسط پارکینگ.مگر من کفِ پنچه بو کرده ام که پای ستونی هم وسط است؟اصلاً من از این خانه می روم.
در حالی که در مرز بین هابیل و قابیل گیر کرده ام و اصلاً خوب و بد بخورد پسِ سرم،مادرِ-خشمِ-اژدهایش-زده بالا را کجایم بگذارم،می گویم "غلط کردم مادر"

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۹۰

2-مونا

در اینکه دوران دبستانم آدم بیخود پشت وانتی ای بودیم شکی نیست.این که همیشه در کلاس "الف" یا "ب" می افتادم که بچه هاش یا دماغو بودند یا شاشو(یا مثل من ابرو) هم مبرهن است.البت بگذریم که همین دماغوها را اگر الآن در فیض بوک ببینی،رنگ موهایشان کلِ هیکل مرا می برد صافکاری  و برمی گرداند.
بگذریم..می گفتم که آدم تخمیِ تحت-هیچ- شرایط-نچسب ی بودم.از دوست و رفیق و این برنامه ها هم ساقط بودم.یک دوست داشتم که یادم نمی آید به کدامین گناه ناکرده،مادرمان، خودش و مادرش(و فکر کنم اگر برادر داشت برادرش را)شست و آویزان کرد و باز ما ماندیم و یک مشت دماغو.آن سالها انجمن ریاضیدانان جوان خیلی مد بود.یک مشت مادر بیکار بچه های بیکارتر را آویزان دوششان می کردند و می فرستادند این انجمن خراب شده که مثلا ریاضیدان شوند خیر سرشان.مثل من که ریاضی کنکورم را 27 زدم.
توی این انجمن کذایی،یکی از غیردماغوهای کلاس ج یا د هم می آمد،مونا بود اسمش.همان مونا بود که مرا داخل آدم حساب کرد و فهمیدم غیرشاشوها هم با من آره.گوجه سبز می آورد و از گردوهای من هم نمی خورد.
مونا را ندیدم و ندیدم و ندیدم.بعدها در دبیرستان با یکی از همان جیمی(یا دالی ها)رفیق شدم.گفت مونا پارسالش آتش گرفته و جزغاله شده.گفت تو که نمی شناختیش،همکلاسش نبودی.دختر خوبی بود
نه،من همیشه در کلاس الف یا ب می افتادم که بچه هایش یا دماغو بودند یا شاشو...

1-ماهان

11 سالم است،شاید هم 12.تازه اینترنت دار شده ایم،چت،یاهو،تصویر متحرک،سایت هری پاتر با کلی عکس جفنگ.خراب این اراجیف شده ام.از مدرسه برنگشته،روپوش دور کمر بسته و نبسته می نشستم پای این جعبه ی معصیت.چت روم،اراذلی که دنبال یک xx می گشتند و منی که ایکس ایکس بودم،ماهان.می گفت خیلی پسر خوبی است،خواهرش هم خوب است،هم اسم منم هست.فهمیده و نفهمیده شماره ی خانه مان را می دم بهش.می گویم خودم برنداشتم قطع کن.زشت است مامانم بفهمد من با یک آقایی اون هم از نوع ماهانش می تلفنم.فردایش زنگ می زند:ببخشید میم خونه س؟
از اینجا به بعدش برایم پشتِ یک مشت باقالی است،نه می بینمش نه قدَّم به دیدنَش می رسد.هنوز هم زنگ تلفن که می آید،اسفنگتر مثانه ام دی اکتیو می شود،هنوز هم از هرچه "ماهان" است متنفرم.هنوز هم ترس دارم توی دلم...