جمعه، مرداد ۲۱، ۱۳۹۰

31-چرتی که هست

I don't really give a fuck what the other people think of me
نام پِیجی است در فیض بوک برای این که عوام الناس لایک کنند.
و چرت محض است
من بر این باور دارم

پنجشنبه، مرداد ۲۰، ۱۳۹۰

30-سهم ما

بله،خیال می کنم اگر با کامبیز حسینی دوست بودم الآن حالم خیلی بهتر بود.چون آدم بی اعصابی است و کافی است یک مو از آنجایش بکنی که دهان باز کند و خاندانت را به هم پاپیون کند و خب من هم از خجالتش در بیایم و غربتی بازی در آورم. القصه که خیلی خوش می گذشت و وقتی برمی گشتم خانه اعصابم راحت بود و مثل الآن، اسهال امانم(و همچنین چیزدانَم)را نمی برید و می توانستم دستی بر سرِ برادرِ پشمک به سرم بکشم و تذکر بدهم که نگران کنکور نباشد و اساساً مگر ما  که دانشگاه قبول شدیم چه شاخه گهی شدیم؟جز اینکه دو تا غولتشن بیایند خواستگاری مان و فرصت ناز کردن را هم ازمان سلب کنند و در چُس مثقال ثانیه ای بروند سراغ یکی دیگر و فرصت ناز کردن را از آن یکی دیگر سلب کنند و الی آخر.و دانشگاه همان دانشگُه است و دانش آدم را به گه می کشد،خصوصا آدم دانشمندی چون من که مادرم بهم افتخار می کند و با پلک هایی که 100 بار در صدم ثانیه به هم می خورند تشریح می کند که:"میم دوستانش را لات کرد و آنها قزمیت می ماندند ،اگر و تنها اگر، میم نبود."و خب این چه تعریفی است مادر من؟نمی گویی می ترشم من؟(و خب شاید اطمینان دارد که ترشیدن را خواهم کرد)و به هر جهت سهم ما از این دنیا این است که مادرمان بر جهانیان روشن کند که اگر دختری را وسط خیابان دیدی که دست در دماغش کرده و آدامس موزی سق می زند،او بی شک از مریدان میم است و دیگر این که کامبیز حسینی دوست پسر ما نباشد و ما همه جا بچه گربه مان را جای زوجمان معرفی کنیم.بلی دیگر

چهارشنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۹۰

29-ما و آل

من و رفیقم* در یک تاکسی دربستی** منتظر نشسته ایم تا آل پاچینویی که رفته بانک حقوق بازنشستگی اش را بگیرد، برگردد و برویم.برای خودم توضیح می دادم که اگر دوست داشتی امضا بگیری باید بگویی signature نه امضا،چون احتمالاً نمی فهمد امضا را بایستی خورد یا برد و اجنبی ها همیشه با زبان خودشان راحت ترند.من همیشه ملاحظه ی حال انسان ها را می کنم و از این بابت قابل تقدیرم.از قضا امتحان فیزیک هم دارم و آل هم عین خیالش نیست که باید عجله کند.و خب عاقبت هم نمی آید و ما هم به امتحان فیزیکمان نمی رسیم،چون صدای مادر از دوردستها می آید که اگر مایلم لگد نخورم،سزاوار است برخیزم و من هم می خیزم.دیدن این چیزها ولو در خواب،یک ذهن مغشوش می خواهد که اینجانب تحقیقاً دارم.ولی کاش بر می گشت،آل را می گویم:)
* بعداً متوجه شدم چندان رفیقم هم نبود؛یکی دوبار در مستراح دانشگاه دیده بودمش.
**دربست گرفته ام چون رویا است.

سه‌شنبه، مرداد ۱۸، ۱۳۹۰

28-؟

موضوع آن روز کلاس زبان چُنین بود که دوست می دارید در شهر زندگی کنید یا در روستا آیا؟و همه پاسخ دادند روستا مشخصاً!لیکن من با اعتماد به نفس،چیز بلند کردم و پاسخ دادم شهر چون تفریحات بالاست.و همه از من خواستند توضیح دهم راجع به این تفریحات و من در آن لحظه ی خاص گُه گیجه گرفتم و بقیه به کمکم آمدند."پارتی مثلا؟" میم:پارتی؟من که پارتی نمی روم. "سینما؟" میم:ها؟ "استخر؟کوه؟خانه ی دوستان؟دوی با مانع؟کلاس نقاشی؟کاراته؟قلاب بافی؟منبت چیزی؟" میم:نه،من همیشه خانه ام:|
برای مادرم خالی بستم که کلاس امروز کنسل است.نمی روم.نمی توانم به کسی پاسخ گو باشم،ابداً!

دوشنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۹۰

27-tous les deux

یک ماه است وبلاگم را پلمپ کرده ام.چون در این یک ماه اتفاقات تخمی و غیرتخمی متنوعی برایم پیشامد کرده.امتحاناتم تمام شد،چیزی را نیفتادم،تولدم بود و پدرم سرطان گرفت.یک دختر خوب در این مواقع ضجه می کند،مویه و دعا.اما من نشسته ام و فیلم می بینم،انجیر می خورم و اسهال می شوم.چون پدر اذیت می کند،طبق معمول.گویی که مادر جان ما کلفتش باشد،گویی که ما اسیری هستیم در این خانه،گویی که خیلی زیباروی است یا خوب تار می زند.مادر جان می گوید همه آخر عمرشان مهربان می شوند،این چرا این ریختی است؟شاید آخر عمرش نیست.شاید هم من آدم بدی هستم.شاید هم tous les deux("هر دو" در زبانِ خارجی)