یکشنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۹۱

46

پدرم رفت.جمعه.سعی کردم ببخشمش.بعد دیدم سعی کردن نمی خواهد.خیلی سخت است آدمی را که دیگر نیست نبخشی.نشدنی است اصلن.روی شانه ها هندوانه است،سنگینی می کند.بخشیدمش،به فکرشم،خوابش را می بینم.دختر خوبی شده ام

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۹۱

45

بعد از مدت ها دوباره آمده ام اینجا.همه چیز عوض شده  و من گه گیجه گرفته ام.پدرم دارد می میرد.امروز دوستم پرسید ناراحتی یا برات مهم نیست؟گریه م گرفت.از اینکه برایم مهم نبود.از اینکه ناراحت بودم.از اینکه پدرم به من خوبی نکرد ولی اینجوری مردن حق کسی است که به من تجاوز کرده یا توی خیابان با قمه جریحه دارم کرده نه کسی که پدر آدم باشد و خب شاید هیچ وقت نباشد،اما پدر باشد.شنبه امتحان دارم.کی می داند تا شنبه چی می شود.من یتیمم تا آن روز یا نه.خودم هستم یا نه.این زندگی سراسر کثافت است.هَمَش نمی زنم