دوشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۹۰

44-می خواهی نباشی

پدرم مریض است.این را همه می دانند.ما که می دانیم.می گوید من دارم می میرم.چرا به من می گوید؟چرا فکر می کند من خوشحال می شوم؟پدر خوبی نبوده؟بله نبوده.چرا من باید خوشحال بشوم؟مگر من اسکلم؟آدم حسابی که آرزوی مرگ نمی کند.خوب شو و برو.یا ما می رویم،یا من می روم،یا هیچ کس نمی رود فقط دوباره به هیکل هم گندکاری می کنیم.می میری؟من می خواهم بمیری؟دیوانه ای تو.نمیر.می خواهی نباشی ،مثلِ همیشه نباش،نه مثل اموات.من امتحان دارم،اذیت نکن

شنبه، آذر ۰۵، ۱۳۹۰

43

دلم گرفته،یک چیزی توی دلم،همان چیز توی گلویم،نشسته،صندلی گذاشته نشسته.من خیلی اینطوری می شوم.این که یک توله ای داشته باشم و هرازگاهی یک جای بدنم بنشیند،جفتک بیندازد،فشار بیاورد،من له شوم.هیچ کس نمی داند.عوام فریبِ پدر سگی ام من.دلیل زیاد است،برای اینکه دل آدم بگیرد،خسته شود،جر وا جر شود،همه چیزش را بالا بیاورد.دلیل دارم.چرا کسی نمی فهمد؟بفهمید،خواهش می کنم.

جمعه، آذر ۰۴، ۱۳۹۰

42-لوله

کاش آدم ها لوله کشی داشتند.دلهایشان به هم لوله کشی بود،حرف های دلشان با همان لوله شَتَک می زد به دلِ آن یکی.دیشب که پا شدم آب بخورم،به ذهنم رسید.مسخره بود،ببخشید!

چهارشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۹۰

41

خب من هفته ی دیگر امتحان دارم.صبح یک بقچه بستم و به سمت کتابخانه یورتمه انجام دادم.ترم یکی ها امتحان داشتند.در دانشگاه ما دخترها،پسرها را خیلی دوست دارند.پس دخترها با پسرها حرف می زنند،دنبالشان می دوند،برایشان آب نبات قیچی می خرند،شفتالو پوست می گیرند،و در آخر صدای زایمان در می آورند.در فیلم ها که صدای زایمان اینطوری است.و من زنی تنها در آستانه ی فصلی سرد،فقط چشم قرمبه می روم،ترم بالایی هستم و قاعدتا ترم بالایی ها خیلی اکبرند،خیلی کبیر خیلی کبری.اما آنها مرا به کُبراییَت قبول ندارند.چون صدای تخم ریزی درمی آورند.
دلم برای مادرم تنگ شده.
برمی گردم خانه

دوشنبه، آبان ۳۰، ۱۳۹۰

40-مادر من،مـــــــــادر من

مادرم رفته خرید.من خانه ام،برادرم خانه است،پدرم خانه است.همگی خانه ایم.سه چهارم خانه ایم.اما انگار هیچ کس نیست.صدا نمی آید،تصویر نمی آید،بو نمی آید.همه نشسته اند.مادر نیست خب،رفته خرید.مادرها همه اینجوری اند.همه شان گناه دارند.بهشان ظلم شده.مادرها همه طفلکی اند.من عمرا بچه دار نمی شوم (فعلن که تابلوست،بعدها را گفتم،شاید نازا بودم اصلن)دوست ندارم توله ام بنشیند توی وبلاگش به من بکوید طفلکی.من طفلکی نیستم.شاید مجبور شوم هرچی شُرت توی خانه است بشورم،توله ها را سرپا بگیرم،برایشان اشکنه با دوغ دست کنم،اما طفلکی نیستم.من 7 سال درس خوانده ام(آن موقع 7 سال شده مثلن)،پُخی هستم برای خودم.توله ام حقِ این گنده گوزی ها را ندارد.توله نمی خواستم راستی،یادم نبود.

شنبه، آبان ۲۸، ۱۳۹۰

39-عاشق فریب خورده

من می ترسم بمیرم و بعد از شب چهلم از توی لپ تاپم، پسوورد آی دی یاهو و جی میل و فیس بوک و کارت بانکی ام را(می دانم رمز عابر بانک عدد است،ببخشید مرا) پیدا کنند و بفهمند اسم و فامیل آقای معلم فیزیک دوران دبیرستانم است.می ترسم بفهمند من او را خیلی دوست داشتم.او هم مرا خیلی دوست داشت چون من همواره خرِ دلقکی بوده ام و بچه ها می گفتند او می آید خواستگاری تو و با هم ازدواج می کنید و مجبور می شوی توله هایش را بزرگ کنی.و من بارها در خیالم توله هایش را گذاشتم پرورشگاه و در خواب فلکشان کردم.خرِ خونخواری بودم به نوبه ی خودم.روز آخر دوران تحصیل ما گفت دلش خیلی برای من تنگ می شود،ولی خواستگاری ام نیامد.حالا بعد از کنکور است و من هر سال پیامک می زنم و روز مهندس و معلم و پدر و همسر و کارگر را بهش تبریک می گویم.سال هاست جوابم را نمی دهد.به من بگویید عاشق فریب خورده،حق دارید

جمعه، آبان ۲۷، ۱۳۹۰

38

مبحث بیماری های ژنتیکی است و من از نفهمیدن دریغ ندارم.در این زمینه ها من آدم بی دریغی ام تحقیقن.دوست داشتم اینطور نباشد و همه از اینکه من انقدر با ذکاوتم حرصشان بگیرد و مورچه گازشان بگیرد و الی آخر.مادرم افتخار کند،برادرم پز بدهد که اگر خواهرهای شما دافَند خواهرِ من هم خرفهم است.لیکن اینطوری نیست عزیزم.من هستم و یک دنیای پیش رو در آستانه ی چسیدنِ مخم و بیماری های ژنتیکی که حداقل اگر یکی شان را داشتم حس متفاوت بودن را تجربه می کردم.این ها دری وری است، شرمنده م.

چهارشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۹۰

37

دلم می خواهد بروم شمال،با مدرسه.بروم کنسرت رضا یزدانی،با جانی دپ ازدواج کنم.بروم روبروی ایفل خانه بخرم.دوست دارم بروم سیرک،تئاتر موزیکال ببینم.دوست دارم مادربزرگم زنده شود.با محمد آشتی کنم.دوست دارم بروم تئاتر شهر،بروم شیرینی فرانسه کافه گلاسه بخورم،با مامانم.دوست دارم آشپزی یاد بگیرم.بروم جمعه بازار،تنها.ماشین بخرم،رنو،ماتیز،ماشین باشد.یک روز گریه کنم،جلوی همه.بفهمند من هم آدم خسته ای هستم.مادرم اسم مرا می گذاشت خجسته اگر دوباره می زاییدم.این را نمی خواهم،اسمم را بگذارد خسته،مشمئز،شفته.اینطوری بهتر است

سه‌شنبه، آبان ۲۴، ۱۳۹۰

36

یک زمانی خیال می کردم اگر سرویسم را عوض کنم و با آن دخترک شیرین عقل فرانک و دوستانش هم سرویسی نباشم حالم بهتر می شود.من بچگی ها مَرَضهای سخیفی می گرفتم و سرفه های فَشِنی می کردم.آنها هم هی به من سیخونک می زدند که "لال!".سرویسم را عوض کردم و بعد خیال کردم اگر بروم راهنمایی حالم بهتر می شود،رفتم راهنمایی و دبیرستان و بعد فکر می کردم اگر دانشگاه قبول شوم حالم خیلی خوب می شود.دانشگاه قبول شدم و یک ترم و دو ترم و 5 ترم گذراندم و تا دیروز خیال می کردم اگر با دوستم آشتی کنم حالم خیلی ردیف شود.دیروز آشتی کردم و حالم خوب نشد.بعضی ها خیال می کنند اگر شرح دیوانگی شان را جار بزنند آدمهای خیلی باحالی اند.من از آن دسته آدمهایم.

یکشنبه، آبان ۲۲، ۱۳۹۰

35

من کلاس فرانسه می روم،بی قصد مهاجرت،به عبارتی من هنوز 10 ترم از تحصیلم باقی است،پس مهاجرت درِ کوزه است.البته دوست دارم از ایران فرار کنم،شاید بعد از 10 ترم رفتم.حتی ونزوئلا!شاید دختر شایسته هم شدم.به هر حال من کلاسِ فرانسه می روم.مادرم خوشحال است،برادرم به من می گوید دیوانه و پدرم طبق معمول چیزی نمی گوید.دوست دارم به یک دردی بخورم،حال که انگلیسی و فرانسه بلدم.یک دوستی داشتم اسمش سوگل بود،دبستان که بودیم کلی فرانسه بلد بودنش را در سرِ همه می کوبید.شاید انگیزه ام برای فرانسه یاد گرفتن هم همین بوده،که بکوبم در سرِ کسی.اما من هیچ وقت هیچ چیزم توی سر کسی نبوده.حتی دوستم فکر می کند به دوست پسر قزمیتش حسادت می کنم.من تنهایی ام را نتوانستم بزنم توی سرش.احساس در به دری می کنم،بی هیچ حسِ مشترک با کسی.شاید کمی حسادت به کسانی که اینطوری اند،با یک چیزی شان گنده گوزی می کنند.واقعن اینطوری است،در مورد من که اینطوری است

شنبه، آبان ۲۱، ۱۳۹۰

34-خفه شو ماکارونی داریم

امشب ماکارونی داریم،شب هایی که ماکارونی داریم بهترین شب های زندگی من هستند.حتی اگر از 5 نمره ی امتحان 2 و خرده ای گرقته باشم و حتی اگر والیبال را با یک اختلاف باخته باشیم.اینها را گفتم که بگویم من آدم قانعی هستم.پس چرا یک جای کار می لنگد؟آرزوهای درازم چه می شوند؟به خودم می گویم خفه شو،ماکارونی داریم.
خفه می شوم،ماکارونی داریم

جمعه، آبان ۲۰، ۱۳۹۰

33-امروزِ من

من آدم مسخره ای هستم.انقدر مسخره که یک بار که در حال جدی حرف زدن بودم،اشکان به من خندید.اشکان دوستم است.دوست پسر خیر،دوست و همکلاسی و اینطوری.چون مسخره هستم بعضی ها مرا دوست دارند،اکثرن هم خیر.از این بعضی ها عده ای هستند که چون من مسخره ام فکر می کنند من نیمه گمشده شانم.فر،مح،عل و اینها آدمهایی بوده اند که مرا دوست داشته اند.اما من رفتار با پسرها را بلد نیستم.دقیق می زنم در پرشان،همه شان الآن بدشان می آید از من.در تقابلم کهیر می زنند.آدم زشتی هم هستم.دماغ بیگ،چشم اسمال،قد شُرت!کمی پشیمانی،کمی تنهایی،کمی مسخرگی،کمی زشتی و کمی کم داشتن،امروزِ مرا می سازد.
کوئسچِنِ فیس بوک می پرسد:از امروزِ خودتان راضی هستید؟می زنم نه،
با اطمینان.

32

نمی دانم چرا گاهی اوقات اینطوری می شوم من.از همه ی وبلاگ ها فراری می شوم و مدتی گوزچرخ می زنم و بعد از آن مدت دوباره برمی گردم و چیزهایی که آنها نوشته اند را می خوانم.البته نه همه شان،در قند قزل آلا فقط و بهناز میم.خارخاسک جان هم در فیس بوک خبرش را دارم و می دانم حالش خوب است.پدرم هنوز سرطان دارد،عمل هم کرد.اما هنوز دارد سرطان را و اینکه مادر یک هفته است قهر است با وی و او هم یک هفته است که به هیچ طرفش نمی گیرد.قرار است تابستان دیگر او را بدرود بگوییم و برویم و من خوشحالم.شاید رذالت باشد یا حماقت یا جسارت.به هر حال من خوشحالم.اینجوری هاست