دوشنبه، آبان ۳۰، ۱۳۹۰

40-مادر من،مـــــــــادر من

مادرم رفته خرید.من خانه ام،برادرم خانه است،پدرم خانه است.همگی خانه ایم.سه چهارم خانه ایم.اما انگار هیچ کس نیست.صدا نمی آید،تصویر نمی آید،بو نمی آید.همه نشسته اند.مادر نیست خب،رفته خرید.مادرها همه اینجوری اند.همه شان گناه دارند.بهشان ظلم شده.مادرها همه طفلکی اند.من عمرا بچه دار نمی شوم (فعلن که تابلوست،بعدها را گفتم،شاید نازا بودم اصلن)دوست ندارم توله ام بنشیند توی وبلاگش به من بکوید طفلکی.من طفلکی نیستم.شاید مجبور شوم هرچی شُرت توی خانه است بشورم،توله ها را سرپا بگیرم،برایشان اشکنه با دوغ دست کنم،اما طفلکی نیستم.من 7 سال درس خوانده ام(آن موقع 7 سال شده مثلن)،پُخی هستم برای خودم.توله ام حقِ این گنده گوزی ها را ندارد.توله نمی خواستم راستی،یادم نبود.

۱ نظر:

ف@طمه گفت...

دوس داشتم , نمیدونم خودتو یا قلمتو:)