یکشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۹۰

4-میمِ روزهای سخت

بابای من کلاً آدم خیلی سخیوی است،سخاوتمند یعنی.یعنی من هنوز عرق زیر بغل مربی رانندگی ام خشک نشده،برایم یک ماشین شاسطی بلندِ زیرِ صفر خرید و چون خیلی زیر بود هنوز به صفر نرسیده و بنده سوار بندِ تمبانِ راننده های اتوبوس می شوم هنوز.
طبق معمولِ سنواتی سوار بندِ تمبانِ یک زال رخِ پیل تَنِشان هستم امروز و از بس دانشگاه متر کرده ام کفِ سُمهایم صیقلی شده.کله به پنجره و زبان آویزان،خواب روح سرگردان عمه ام در دیگ غذا را می بینم که مردکِ بندتمبانی می زند روی ترمز و عمه ام و خانم رو برویی یکی می شوند و یکی می بوقد و آن یکی می فحشد و میم سبحه بر کف از خواب بر می خیزد.قیافه ام را زشت تر از چیزی که هست می کنم و با اخلاق سگیِ خودم گاله را باز می کنم که مدح راننده را بگویم که همان خانم روبروییِ با عمه یکی شده می گوید:خوب نیست دختر به این سن و سال انقدر عصبی باشد.
راست می گوید خب،لذا دهان باز می کنیم که بگوییم خفه شو و من اصلاً فحش بلد نیستم زنک.دهانمان به نیمه های راه رسیده که آقای راننده دوباره دُرفشانی می کند و خانم روبرویی هم بدون فوت وقت پرتاب می شود در قسمت آقایان نان آور.نه می گذارد و نه بر می دارد،مادر و خواهر راننده را می برد زیر سوال.خدایی آدم می ماند چقدر خونسردند بعضی ها.
می پرسد کرایه چند است؟نامرد می خواهد روح عمه جان را کرایه کند.
جهنم و ضرر؛دویست.

هیچ نظری موجود نیست: