پنجشنبه، مرداد ۲۰، ۱۳۹۰

30-سهم ما

بله،خیال می کنم اگر با کامبیز حسینی دوست بودم الآن حالم خیلی بهتر بود.چون آدم بی اعصابی است و کافی است یک مو از آنجایش بکنی که دهان باز کند و خاندانت را به هم پاپیون کند و خب من هم از خجالتش در بیایم و غربتی بازی در آورم. القصه که خیلی خوش می گذشت و وقتی برمی گشتم خانه اعصابم راحت بود و مثل الآن، اسهال امانم(و همچنین چیزدانَم)را نمی برید و می توانستم دستی بر سرِ برادرِ پشمک به سرم بکشم و تذکر بدهم که نگران کنکور نباشد و اساساً مگر ما  که دانشگاه قبول شدیم چه شاخه گهی شدیم؟جز اینکه دو تا غولتشن بیایند خواستگاری مان و فرصت ناز کردن را هم ازمان سلب کنند و در چُس مثقال ثانیه ای بروند سراغ یکی دیگر و فرصت ناز کردن را از آن یکی دیگر سلب کنند و الی آخر.و دانشگاه همان دانشگُه است و دانش آدم را به گه می کشد،خصوصا آدم دانشمندی چون من که مادرم بهم افتخار می کند و با پلک هایی که 100 بار در صدم ثانیه به هم می خورند تشریح می کند که:"میم دوستانش را لات کرد و آنها قزمیت می ماندند ،اگر و تنها اگر، میم نبود."و خب این چه تعریفی است مادر من؟نمی گویی می ترشم من؟(و خب شاید اطمینان دارد که ترشیدن را خواهم کرد)و به هر جهت سهم ما از این دنیا این است که مادرمان بر جهانیان روشن کند که اگر دختری را وسط خیابان دیدی که دست در دماغش کرده و آدامس موزی سق می زند،او بی شک از مریدان میم است و دیگر این که کامبیز حسینی دوست پسر ما نباشد و ما همه جا بچه گربه مان را جای زوجمان معرفی کنیم.بلی دیگر

هیچ نظری موجود نیست: