جمعه، تیر ۰۳، ۱۳۹۰

23-طفلک زن جان

پسرخاله آمده منزل ما،ملاقات برادرم.ما همیشه فک و فامیلهایمان را اندرون ملاقات برادرم می بینیم.چون برادرم همیشه ی خدا مریض است.برادرم نشسته،من نشسته ام،خاله ام،بابایم،مامانم،همگی نشسته اند.ما همگی نشسته ایم.پسرخاله، هم نشسته هم سیب می لُمبانَد.غر هم می زند،که این چه زندگی گهی است که او در طولش لاغر نمی شود.که این شکم،به چیز دادتَش.که او یک وعده غذا را هم به زور می خورَد اما همیشه 90 کیلو است.موز می خورَد.خلاصه یا 90 است یا 91 همیشه.زنش گذاشته رفته،چون سرِ کار نمی رود پسرخاله.خرج خانه را زن می داد.این را من می دانم فقط و مادرم.مادرم هم وانمود می کند نمی داند،می گوید چرا زن جان را نیاوردی؟شیرینی می پرد بیخِ زبان کوچکِ پسرخاله.اوایل که پسرخاله بر همسرش القاح شده بود، من و دختردایی دخترک را مسخره می کردیم،که زبان بازِ خاک بر سری است از تبارِ گربه سانان.این تن بمیرد،می گفتیم این را.امسال بعد از عید دیدنی،مادر گفته بود دخترِ خوبی است این زن جان.تایید کرده بودم.پسرخاله هلو تعارف می کند،نمی خورم،می خورد؛"نظرت راجع به این لیپوساکشن های لیزری جدید چیست؟".عطسه می کنم."می روم لیپو ساکشن".برو،طفلک زن جان