مشق که می نوشتم،مادرم نشان مادربزرگم می داد که ببیند چقدر چیزم من.یعنی زرنگ.و بعد من می پرسیدم مگر سواد دارد مادربزرگ که ببیند من چه ریختی نوشته ام؟و مادر می گفت که من خنگم و دیدن ریخت سواد نمی خواهد.و بعد مادربزرگ می گفت که یک پخی می شوی حتماً.البته دقیقا به کلمه ی پخ اشاره نمی کرد.اما من الآن حدس می زنم پخ بوده باشد.بعدها که پخی شدم و رفتم نشانش بدهم 8 سال گذشته بود و دیگر نمی شناخت مرا.مادرم قهر کرده بود با همه و پدربزرگم مرده بود و مادرم مجبور شده بود برگردد.و من رفتم داخل مسجد و هیچ کس مرا نمی شناخت.سینی خرما گرفتم دستم و همه فکر کردند خدمه ی آن خراب شده ام و بعد یکی هوار کشید جیم جان تویی؟و بعد همه الکی خوشحالی کردند و من توضیح دادم میم هستم نه جیم،که کسی نشنید.و خیلی معذب بودم من،چون پدر بزرگی که فقط رنگ پیژامه هایش یادم است گریه کردن ندارد که.و بعد همه زر می زدند.و من احساس می کردم مادرم ظلم کرده در حق من و مادربزرگی که دوست داشت من پخی شوم و پدربزرگی که یادش نبوده باید دوست داشته باشد،چون آن اواخر خودش را در آینه هم نمی شناخته.و آدم باید همیشه سعی کند حق را به مادش بدهد و این خیلی سخت است و من گوزپیچ می شوم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر