مدرسه ما غیرانتفاعی بود.نه این که پولدار باشیم.پدرم با پیکان می آمد دنبالم.من زیر صندلی جلو قایم می شدم.آسان تا شو بودم.مدرسه ی غیرانتفاعی می رفتیم چون قبلش مدرسه ی دولتی می رفتیم.توله های نفله که ما باشیم را فصل سرما می چپاندند توی یک کانتینر،گوشه ی حیاط،با قیافه هایی مثل زامبی،لب ها کبود.سینه پهلو که کردم،مادر دیگر نگذاشت بروم.گفت لکن اینطور نباشد بچه های ما را بفرستید گوشه ی حیاط.توی گوش مدیر هم زد گویی.مدیر هم گفت بودجه نداریم،اینجا مدرسه ی دولتی است مادر میم.گورت را گم کن با توله ی کودن ات.و گورمان را گم کردیم.مادر سر پدر داد زد.پدر مدرسه را عوض کرد.من گریه کردم.مادر گفت همینی که هست.و همانی بود که بود.
روز اول گم شدم.مدرسه ی بزرگی بود.آن قدر وسط مدرسه عر زدم که مادر آمد دنبالم.گفت عر ندارد؛مدرسه در دارد.از در بیا بیرون.و من یاد گرفتم
2 هفته ای یک بار فیلم نشانمان می دادند.مزخرف بودند جملگی.یعنی مغز من نمی کشید.آدم پِهِن مغزی بودم.یکی از فیلم ها خوب بود.ماند برای من.خواهران غریب.توی خیابان می گشتم دنبال خواهرم.توی پارک،مستراح پارک.زیر میز،روی تخت.من خواهر نداشتم.این را نمی فهمیدم.توهم تنها نبودن خیلی واقعی است.زندگی ات را به گه می کشد.آن قدر که هنوز شبها پرده را می زنی کنار ببینی پایین پنجره یک لنگه پا،سنگریزه به دست منتظرت نباشد.آن قدر که آدم افسرده ی گهی بکندت.دقیقا همانقدر.
۱ نظر:
همم... اینم نکته ای بود که شما اشاره کردید. نکته ی دیگری که خودمان بعدا متوجه شدیم این بود که بیست و پنج سالگی مان اماج حوادث دپرس زای فردی و جمعی احتماعی بوده و چه توقعی واقعا؟
راستی ناراحت نباش خواهرم کشف کرده من خورزو خان دارم که باهاش بعضا حرف می زنم.
ارسال یک نظر