سال هفتاد و چند است.اسمم را نوشته ام کلاس پیانو.خودم ننوشته ام،مادرم نوشته.تهِ بازار طبقه سوم.پول پیانو نداشتیم،ارگ خریدم.رفتیم جمهوری و خریدن را کردیم و گذاشتیم پشت ماشین و آوردیم.و خیلی بد گذشت به من آن سالها.چون ذاتاً آدم بی لیاقتی بودم ،هنوز هم هستم.و هر هفته برای مریض شدن معلم شمع روشن می کردم.که خیلی وقت ها هم می شد،نه چون خدا "میم" را دوست دارد،بلکه چون پیر بود و فرتوت و قزمیت.و یک روز به من گفت وقتش است کنسرت بگذاری،و من اصلاً نمی دانستم کنسرت چیست.چون ما ماهواره نداشتیم آن سالها،فقط یک دلقک اصفهانی داشتیم که گاهی گوش می کردیم در ماشین.یک نوار ویدیو هم داشتیم که اندی تویش بود و گاهی که می رفتیم خانه مادربزرگم نگاهش می کردیم.و من شنیدم کنسرو و احساس کردم قرار است کمپوتی چیزی شوم.زیرا آدم پیلتنی بود و بهش می آمد بچه بخورد.اما خب من گوشت نداشتم و او منصرف شد.به هر جهت کنسرت را گذاشتیم و من آن وسط مثل یونجه ای بودم در طویله.و مادر اذعان داشت یونجه ی قشنگی بوده ام.و بعد از آن مادر هرچه داشت فروخت و برای من پیانو خرید.چون پدر پول نداشت.چون پولهای پدر من همیشه فیلترینگ می شود و طِیِ فیلترینگ می رسد به یادگاری های اولین نِکاحَش.که آن سالها رفته بودند فرنگ و خرج داشتند به هر جهت و ما شبها نان خشک می خوردیم با دوغ.و من پیانو دار شدم.لیکن اینطور نبود که من متحول شوم.کماکان تمرینات استاد را انجام نمی کردم.و ناگهان یک روز صبح پاشدم و گفتم دیگر نمی روم.و نرفتم.و مادر تهدید کرد پیانو را می فروشد و من گفتم بفروش و نفروخت.پیانو هنوز در اتاقم است،یادگار سالیان خوش.گاهی مهمانی می آید و می گوید بنواز.می گویم کوک ندارد.مادرم می خندد.
۳ نظر:
خیلی زیبا ! آورین .
متشکرم خارخاری خانم
همچین اتفاقاتی برای من هم افتاد فقط پیانوم گیتار بود . کلی خودمو تو در و دیوار کوبیدم تا برام خریدنش، فقط جلسه اول تونستم تحملش کنم، هنوز تو کمد اتاقم منتظر روزیه که از تو کیس بیارمش بیرون:(
ارسال یک نظر