امتحان 700 صفحه ای شنبه(امروز نه عزیزم،شنبه ی دیگر)چیزی نیست که بنده توان اجرایی اش را داشته باشم.یعنی این همه استرس موهای مرا می ریزاند و سکته می کنم و فلج می شوم و می میرم.و در تشییع جنازه ام مادر و برادرم گریه می کنند و پدرم فامیلهایش را می رساند خانه شان و بعد می آید خانه مان و می خوابد.مادرم گریه می کند و می گوید آخر هم ماشین نخریدی برایش و پدرم می گوید قرص هایت را خوردی؟ روح من استادِ امتحان شنبه را رها نمی کند،می رود در رختخوابش و روی شکمش می پرد و فحش بد می دهد.فحش ها را هم حفظ نیست،از روی 700 صفحه ی جزوه می خواند،که به تناوب مادر و خواهر استاد رویش رژه می روند.زن استاد می پرسد چرا انقدر خرغلت می روی و به استاد جفتک می پراند.استاد هم بالشتش را بر می دارد می رود روی کاناپه.استاد به روح اعتقاد ندارد.گنده گوزی می کند.باید بروم توی خوابش.از کجا بروم تو؟نخواستم.مردن آنقدرها هم حال نداد،استاد متنبه نشد،روح خمینی دنبالم کرد،دل هیچکس برایم تنگ نشد.اصلا روز خوبی برای مردن نبود.شاید فردا بمیرم.فردا 22م است.فردا می میرم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر