دوشنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۹۰

11

و من امروز تنهایی می روم ساندویچی،می ایستم،تنهایی ساندویچ را انجام می دهم،نصفه اش را برمی دارم بدهم به یک مستحقی.می نشینم در اتوبوس،قیافه ی مستحق را تجسم می کنم که چقدر شکوفه می زند وقتی ساندویچ را ببیند و نیشم باز می شود در گستره ای.بهشت زیر نافم است الآن.از اتوبوس پیاده می شوم به دنبال مستحق موعود.انقدر یک چیزی در دستم مزاحم است و روی رویا نویز انداخته که می اندازمش دور.از استندبای در می آیم و می بینم که بله،ساندویچ را دور انداخته ام به عبارتی.

هیچ نظری موجود نیست: