این روزها احوالاتم چیزمرغی است!رفیقم با یک پسر دیوسیرتِ سلیطه پسند دوست شده و من مجبورم اطوارهای خرتپه ای پسرک را تحمل کنم.با همه ی دور و وری هایم قهرم و فقط خدمه ی دانشگاه جواب سلامم را می دهند.به سین می گویم برویم سینما،می گوید درس دارد و اَن می گوید،خودم با یک گای دیدمش.تولد فاف است و همه دعوتند غیر از میمِ گوشه ی عزلت پرت شده.
به هوای بهار حساسیت دارم و پیاده روی ،مخاط بینی و دماغ و آنجا و همه جایم را خلاصه لهیده.سبیل در آورده ام در ابعاد میرزا کوچک خان!ابرو دارم هم نهشت با سایه بانی برای روزهای آفتابی.برای اولین بار برای مادر ،کادوی روز مادر خریده ام و ریده ام،یادم نبود روسری ساتن سُر می خورد و مادر ما گوهری است در صدف و اینها.معلم زبان ازم می پرسد روز زن چه کادو گرفتی؟برود بمیرد مردک خجسته
به هوای بهار حساسیت دارم و پیاده روی ،مخاط بینی و دماغ و آنجا و همه جایم را خلاصه لهیده.سبیل در آورده ام در ابعاد میرزا کوچک خان!ابرو دارم هم نهشت با سایه بانی برای روزهای آفتابی.برای اولین بار برای مادر ،کادوی روز مادر خریده ام و ریده ام،یادم نبود روسری ساتن سُر می خورد و مادر ما گوهری است در صدف و اینها.معلم زبان ازم می پرسد روز زن چه کادو گرفتی؟برود بمیرد مردک خجسته
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر