دیشب عروسی بوده پدر.ما نبودیم البته.چون فامیلهای همسرِ اولِ پدر بودند و ما اگر برویم می شویم خواجه حرمسرا آن وسط و این است که ما تقریبا با پدر هیچ جا نمی رویم.چون فامیل های شخصی پدر هم آدمهای گوزی هستند و طیِ یک واکنش رفت و برگشتی،طرفین می خواهند سر به تن طرفین نباشد.یعنی مثلاً اینجوری است که من یک سال در میان عید که می روم خانه عمه جان،باید توضیح بدهم این که می پرسند من کلاس چندمم خیلی منافات دارد با اینکه چند سال پیش زنگ زده اند و قبولی دانشگاهم را تبریک گفته اند.البته من منافات را نمی گویم چون احتمالا نمی فهمند خوردنی است یا بُردنی.یعنی کلاً جمله ای با این مظمون نمی گویم چون پدر می گذارتم سر خیابان.اینها را گفتم که بگویم که خانواده ی مهجوری هستیم ما.
بعد این که عروسی خیلی تخمی بوده.شیرینی نداشته اند،میوه هایشان تیرخورده بوده،غذا ان پلو بوده و عروس و داماد هم کلاً نبوده اند.البته "نبوده اند"ِ پدری.یعنی وقتی پدر می گوید نبوده اند،یعنی بوده اند و من نشناخته ام.و بعد مادر اضافه می کند:تو مرا هم یک ماه نبینی،نمی شناسی.می گویی یحتمل همان همکار اسبقم است در همدان،یا بازیگری چیزی است.و هیچی نمی گوید پدر.یعنی پدر من معمولاً چیزی نمی گوید.معلوم نیست سکوتِ رضاست یا احمد است یا چی.و این که پدرم هیچ وقت هیچی نمی گوید را فقط من می دانم در خانه مان.بقیه هنوز امیدوارند...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر