بعد از مدت ها دوباره آمده ام اینجا.همه چیز عوض شده و من گه گیجه گرفته ام.پدرم دارد می میرد.امروز دوستم پرسید ناراحتی یا برات مهم نیست؟گریه م گرفت.از اینکه برایم مهم نبود.از اینکه ناراحت بودم.از اینکه پدرم به من خوبی نکرد ولی اینجوری مردن حق کسی است که به من تجاوز کرده یا توی خیابان با قمه جریحه دارم کرده نه کسی که پدر آدم باشد و خب شاید هیچ وقت نباشد،اما پدر باشد.شنبه امتحان دارم.کی می داند تا شنبه چی می شود.من یتیمم تا آن روز یا نه.خودم هستم یا نه.این زندگی سراسر کثافت است.هَمَش نمی زنم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر