یکشنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۹۱

46

پدرم رفت.جمعه.سعی کردم ببخشمش.بعد دیدم سعی کردن نمی خواهد.خیلی سخت است آدمی را که دیگر نیست نبخشی.نشدنی است اصلن.روی شانه ها هندوانه است،سنگینی می کند.بخشیدمش،به فکرشم،خوابش را می بینم.دختر خوبی شده ام

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۹۱

45

بعد از مدت ها دوباره آمده ام اینجا.همه چیز عوض شده  و من گه گیجه گرفته ام.پدرم دارد می میرد.امروز دوستم پرسید ناراحتی یا برات مهم نیست؟گریه م گرفت.از اینکه برایم مهم نبود.از اینکه ناراحت بودم.از اینکه پدرم به من خوبی نکرد ولی اینجوری مردن حق کسی است که به من تجاوز کرده یا توی خیابان با قمه جریحه دارم کرده نه کسی که پدر آدم باشد و خب شاید هیچ وقت نباشد،اما پدر باشد.شنبه امتحان دارم.کی می داند تا شنبه چی می شود.من یتیمم تا آن روز یا نه.خودم هستم یا نه.این زندگی سراسر کثافت است.هَمَش نمی زنم

دوشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۹۰

44-می خواهی نباشی

پدرم مریض است.این را همه می دانند.ما که می دانیم.می گوید من دارم می میرم.چرا به من می گوید؟چرا فکر می کند من خوشحال می شوم؟پدر خوبی نبوده؟بله نبوده.چرا من باید خوشحال بشوم؟مگر من اسکلم؟آدم حسابی که آرزوی مرگ نمی کند.خوب شو و برو.یا ما می رویم،یا من می روم،یا هیچ کس نمی رود فقط دوباره به هیکل هم گندکاری می کنیم.می میری؟من می خواهم بمیری؟دیوانه ای تو.نمیر.می خواهی نباشی ،مثلِ همیشه نباش،نه مثل اموات.من امتحان دارم،اذیت نکن

شنبه، آذر ۰۵، ۱۳۹۰

43

دلم گرفته،یک چیزی توی دلم،همان چیز توی گلویم،نشسته،صندلی گذاشته نشسته.من خیلی اینطوری می شوم.این که یک توله ای داشته باشم و هرازگاهی یک جای بدنم بنشیند،جفتک بیندازد،فشار بیاورد،من له شوم.هیچ کس نمی داند.عوام فریبِ پدر سگی ام من.دلیل زیاد است،برای اینکه دل آدم بگیرد،خسته شود،جر وا جر شود،همه چیزش را بالا بیاورد.دلیل دارم.چرا کسی نمی فهمد؟بفهمید،خواهش می کنم.

جمعه، آذر ۰۴، ۱۳۹۰

42-لوله

کاش آدم ها لوله کشی داشتند.دلهایشان به هم لوله کشی بود،حرف های دلشان با همان لوله شَتَک می زد به دلِ آن یکی.دیشب که پا شدم آب بخورم،به ذهنم رسید.مسخره بود،ببخشید!

چهارشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۹۰

41

خب من هفته ی دیگر امتحان دارم.صبح یک بقچه بستم و به سمت کتابخانه یورتمه انجام دادم.ترم یکی ها امتحان داشتند.در دانشگاه ما دخترها،پسرها را خیلی دوست دارند.پس دخترها با پسرها حرف می زنند،دنبالشان می دوند،برایشان آب نبات قیچی می خرند،شفتالو پوست می گیرند،و در آخر صدای زایمان در می آورند.در فیلم ها که صدای زایمان اینطوری است.و من زنی تنها در آستانه ی فصلی سرد،فقط چشم قرمبه می روم،ترم بالایی هستم و قاعدتا ترم بالایی ها خیلی اکبرند،خیلی کبیر خیلی کبری.اما آنها مرا به کُبراییَت قبول ندارند.چون صدای تخم ریزی درمی آورند.
دلم برای مادرم تنگ شده.
برمی گردم خانه

دوشنبه، آبان ۳۰، ۱۳۹۰

40-مادر من،مـــــــــادر من

مادرم رفته خرید.من خانه ام،برادرم خانه است،پدرم خانه است.همگی خانه ایم.سه چهارم خانه ایم.اما انگار هیچ کس نیست.صدا نمی آید،تصویر نمی آید،بو نمی آید.همه نشسته اند.مادر نیست خب،رفته خرید.مادرها همه اینجوری اند.همه شان گناه دارند.بهشان ظلم شده.مادرها همه طفلکی اند.من عمرا بچه دار نمی شوم (فعلن که تابلوست،بعدها را گفتم،شاید نازا بودم اصلن)دوست ندارم توله ام بنشیند توی وبلاگش به من بکوید طفلکی.من طفلکی نیستم.شاید مجبور شوم هرچی شُرت توی خانه است بشورم،توله ها را سرپا بگیرم،برایشان اشکنه با دوغ دست کنم،اما طفلکی نیستم.من 7 سال درس خوانده ام(آن موقع 7 سال شده مثلن)،پُخی هستم برای خودم.توله ام حقِ این گنده گوزی ها را ندارد.توله نمی خواستم راستی،یادم نبود.

شنبه، آبان ۲۸، ۱۳۹۰

39-عاشق فریب خورده

من می ترسم بمیرم و بعد از شب چهلم از توی لپ تاپم، پسوورد آی دی یاهو و جی میل و فیس بوک و کارت بانکی ام را(می دانم رمز عابر بانک عدد است،ببخشید مرا) پیدا کنند و بفهمند اسم و فامیل آقای معلم فیزیک دوران دبیرستانم است.می ترسم بفهمند من او را خیلی دوست داشتم.او هم مرا خیلی دوست داشت چون من همواره خرِ دلقکی بوده ام و بچه ها می گفتند او می آید خواستگاری تو و با هم ازدواج می کنید و مجبور می شوی توله هایش را بزرگ کنی.و من بارها در خیالم توله هایش را گذاشتم پرورشگاه و در خواب فلکشان کردم.خرِ خونخواری بودم به نوبه ی خودم.روز آخر دوران تحصیل ما گفت دلش خیلی برای من تنگ می شود،ولی خواستگاری ام نیامد.حالا بعد از کنکور است و من هر سال پیامک می زنم و روز مهندس و معلم و پدر و همسر و کارگر را بهش تبریک می گویم.سال هاست جوابم را نمی دهد.به من بگویید عاشق فریب خورده،حق دارید

جمعه، آبان ۲۷، ۱۳۹۰

38

مبحث بیماری های ژنتیکی است و من از نفهمیدن دریغ ندارم.در این زمینه ها من آدم بی دریغی ام تحقیقن.دوست داشتم اینطور نباشد و همه از اینکه من انقدر با ذکاوتم حرصشان بگیرد و مورچه گازشان بگیرد و الی آخر.مادرم افتخار کند،برادرم پز بدهد که اگر خواهرهای شما دافَند خواهرِ من هم خرفهم است.لیکن اینطوری نیست عزیزم.من هستم و یک دنیای پیش رو در آستانه ی چسیدنِ مخم و بیماری های ژنتیکی که حداقل اگر یکی شان را داشتم حس متفاوت بودن را تجربه می کردم.این ها دری وری است، شرمنده م.

چهارشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۹۰

37

دلم می خواهد بروم شمال،با مدرسه.بروم کنسرت رضا یزدانی،با جانی دپ ازدواج کنم.بروم روبروی ایفل خانه بخرم.دوست دارم بروم سیرک،تئاتر موزیکال ببینم.دوست دارم مادربزرگم زنده شود.با محمد آشتی کنم.دوست دارم بروم تئاتر شهر،بروم شیرینی فرانسه کافه گلاسه بخورم،با مامانم.دوست دارم آشپزی یاد بگیرم.بروم جمعه بازار،تنها.ماشین بخرم،رنو،ماتیز،ماشین باشد.یک روز گریه کنم،جلوی همه.بفهمند من هم آدم خسته ای هستم.مادرم اسم مرا می گذاشت خجسته اگر دوباره می زاییدم.این را نمی خواهم،اسمم را بگذارد خسته،مشمئز،شفته.اینطوری بهتر است