پنجشنبه، تیر ۰۹، ۱۳۹۰

24-پنج شنبه های بیمار

شنبه امتحان دارم.ریده ام.همیشه آدم خنگی بوده ام.اولین بار دوم دبستان،وقتی سرِ امتحان ریاضی رفتم زیر میز، فیگورِ توالت وطنی گرفتم و کتاب را گشودم فهمیدم.قبلش شک کرده بودم اما یقین نداشتم.به هر جهت مدت هاست به یقین رسیده ام.دیروز هم زنگ در را زدم و صدای پیرزن همساده را با برادرم اشتباه گرفتم و شکلکِ کریه درآوردم.آیفون تصویری داریم ما،سرمایه مندیم ما.به هر حال خانمِ همسایه در را باز کرد،و دهانش را ایضا.دروغ چرا،من دهانش را ندیدم اما تا قبر آ آ آ آ.من حتی چیزهای عجیبی هم دیدم.به چشم دیدم روزِ مبعثی از تی وی علی علی پخش شد و همه کف زدند.به چشمانم تجاوزِ علنی شد.به هر حال،عید کسانی که اعتقاد دارند مبارک.ما فقط امتحان داریم،همین.

جمعه، تیر ۰۳، ۱۳۹۰

23-طفلک زن جان

پسرخاله آمده منزل ما،ملاقات برادرم.ما همیشه فک و فامیلهایمان را اندرون ملاقات برادرم می بینیم.چون برادرم همیشه ی خدا مریض است.برادرم نشسته،من نشسته ام،خاله ام،بابایم،مامانم،همگی نشسته اند.ما همگی نشسته ایم.پسرخاله، هم نشسته هم سیب می لُمبانَد.غر هم می زند،که این چه زندگی گهی است که او در طولش لاغر نمی شود.که این شکم،به چیز دادتَش.که او یک وعده غذا را هم به زور می خورَد اما همیشه 90 کیلو است.موز می خورَد.خلاصه یا 90 است یا 91 همیشه.زنش گذاشته رفته،چون سرِ کار نمی رود پسرخاله.خرج خانه را زن می داد.این را من می دانم فقط و مادرم.مادرم هم وانمود می کند نمی داند،می گوید چرا زن جان را نیاوردی؟شیرینی می پرد بیخِ زبان کوچکِ پسرخاله.اوایل که پسرخاله بر همسرش القاح شده بود، من و دختردایی دخترک را مسخره می کردیم،که زبان بازِ خاک بر سری است از تبارِ گربه سانان.این تن بمیرد،می گفتیم این را.امسال بعد از عید دیدنی،مادر گفته بود دخترِ خوبی است این زن جان.تایید کرده بودم.پسرخاله هلو تعارف می کند،نمی خورم،می خورد؛"نظرت راجع به این لیپوساکشن های لیزری جدید چیست؟".عطسه می کنم."می روم لیپو ساکشن".برو،طفلک زن جان

چهارشنبه، تیر ۰۱، ۱۳۹۰

22-من می دانم

من امروز صبح پا شدم.عق زدم.نه این که حامله باشم.این که مسموم شده باشم.به آجانس زنگ زدم.نه این که پولدار باشم،این که نیم ساعت بیش به امتحان فرهنگ و تمدن اسلامی ام باقی نمانده باشد.8000 تومان جیب-سولاخ گشتم.امتحان دادم.بازگشتم،آن دِ وِی 100 تومان بیش در اتوبوس،150 تومان بیشتردر تاکسی شماره ی یک و 75 تومان بیشترتر در تاکسیِ نامبر تو پیاده شدم.به منزل رسیدم.عق زدم،نه این که حامله باشم یا مسموم شده باشم،این که گرما زده شده باشم.با این تفاسیر ماشینِ مادر را از آنِ خود می بینم.خوب نیست دانشجوی مملکت این طور خاک بر اندام باشد.به هر جهت پنجاه درصدِ من حل است،می ماند 50 درصدِ مادر که پیشنهاد کرد تاکسی را از کف برون کنم و زین پس، اتوبوسِ صِرف را پیش زمینه ی کاری قرار دهم.می خواهد ماشین را ذره ذره بدهد که من ذوق موت نشوم.من می دانم

شنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۹۰

21-ها؟

امروز با "آی" جزوه ی یکی از دختر ها را گرفته ایم.رویش یک لکه ی قهوه ای-پشکلی رنگی با ما معاشرت می کند.آی می گوید؛آه،میم،این لکه را نگاه کن،چه چیزی به تو می نمایاند؟و من به ذهنم می رسد یحتمل پی پی است.یعنی یک چیزِ پَخ باید پی پی باشد،چه رسد به این که قهوه ای هم باشد.در معرض ارائه ی نظریه ام هستم که آی نظریه را جر داده و"معلوم نیست کی این را به صورتش مالانده و پن کیکی اش کرده،سایزش هم به نوک دماغ می مانَد.آخر به نوک دماغ هم پن کیک می زنند؟".پن کیک؟کیک یزدی؟آه نه،لوازم آرایش.بله،این دیالوگِ خود محور من است.اوایل جایی یادداشت می کردم.امروزه از حفظ می گویم.به هر حال همه چیز آن طور پیش نمی رود که ژنتیک جنسیتی اقتضا می کند.برخی لکه ی قهوه ای را پی پی می بینند و برخی پن کیک.
مادرِ من ترجیح می دهد "آی" دخترش باشد.

سه‌شنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۹۰

20-زیر میز،روی تخت

مدرسه ما غیرانتفاعی بود.نه این که پولدار باشیم.پدرم با پیکان می آمد دنبالم.من زیر صندلی جلو قایم می شدم.آسان تا شو بودم.مدرسه ی غیرانتفاعی می رفتیم چون قبلش مدرسه ی دولتی می رفتیم.توله های نفله که ما باشیم را فصل سرما می چپاندند توی یک کانتینر،گوشه ی حیاط،با قیافه هایی مثل زامبی،لب ها کبود.سینه پهلو که کردم،مادر دیگر نگذاشت بروم.گفت لکن اینطور نباشد بچه های ما را بفرستید گوشه ی حیاط.توی گوش مدیر هم زد گویی.مدیر هم گفت بودجه نداریم،اینجا مدرسه ی دولتی است مادر میم.گورت را گم کن با توله ی کودن ات.و گورمان را گم کردیم.مادر سر پدر داد زد.پدر مدرسه را عوض کرد.من گریه کردم.مادر گفت همینی که هست.و همانی بود که بود.
روز اول گم شدم.مدرسه ی بزرگی بود.آن قدر وسط مدرسه عر زدم که مادر آمد دنبالم.گفت عر ندارد؛مدرسه در دارد.از در بیا بیرون.و من یاد گرفتم
2 هفته ای یک بار فیلم نشانمان می دادند.مزخرف بودند جملگی.یعنی مغز من نمی کشید.آدم پِهِن مغزی بودم.یکی از فیلم ها خوب بود.ماند برای من.خواهران غریب.توی خیابان می گشتم دنبال خواهرم.توی پارک،مستراح پارک.زیر میز،روی تخت.من خواهر نداشتم.این را نمی فهمیدم.توهم تنها نبودن خیلی واقعی است.زندگی ات را به گه می کشد.آن قدر که هنوز شبها پرده را می زنی کنار ببینی پایین پنجره یک لنگه پا،سنگریزه به دست منتظرت نباشد.آن قدر که آدم افسرده ی گهی بکندت.دقیقا همانقدر.

یکشنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۹۰

19-ما

رفتم شیرینی بخرم.چون ما خانواده ی شکرک خورده ای هستیم.برای این.مردک صندوقی می گوید شماره فیشتان 222 است و این عدد شانس ماست.و از توی شرتش هم یک خرگوش در می آورد.درواقع باید درآوَرَد که من باور کنم بنده لوک شده ام در سرزمین عجایب،یا همچین چیزی.به عبارتی شانس برای "ما" فاصله ی دو تا بدبختی است.محسن مخملباف می گوید "ما" داریم پیروز می شویم،"ما" نرسیده ایم به قله،ولی می رسیم،در دلش اضافه می کند پرچم را هم من می زنم آنجای قله.کی تا حالا شدیم ما؟ما اینجا چوب در منافذمان است،فشار رویمان است،روانی هستیم،کشته می دهیم،جرات نداریم باد دلمان را خالی کنیم.بله،اینها ماییم.شما آن ورَ فقط مصاحبه می کنی.همه مصاحبه می کنند.من هم شب ها با دوست پسر خیالی ام که هر وقت پول کم می آورد، می گذارتم سر خیابان مصاحبه می کنم.از قضا من هم با او "ما" می شوم.اما او حرامزاده ی تخیلات من است،به جیغ و داد مادرم که"با خودت حرف نزن روانی"بند است.بله،شما خوب.اما شما"شما"یید،ما هم "ما".ما اینجا قبض گاز می دهیم،ما اینجا دمِ درِ دانشگاهمان سگ بسته اند،ما اینجا دلمان به 222 خوش است.

شنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۹۰

18-شاید فردا

امتحان 700 صفحه ای شنبه(امروز نه عزیزم،شنبه ی دیگر)چیزی نیست که بنده توان اجرایی اش را داشته باشم.یعنی این همه استرس موهای مرا می ریزاند و سکته می کنم و فلج می شوم و می میرم.و در تشییع جنازه ام مادر و برادرم گریه می کنند و پدرم فامیلهایش را می رساند خانه شان و بعد می آید خانه مان و می خوابد.مادرم گریه می کند و می گوید آخر هم ماشین نخریدی برایش و پدرم می گوید قرص هایت را خوردی؟ روح من استادِ امتحان شنبه را رها نمی کند،می رود در رختخوابش و روی شکمش می پرد و فحش بد می دهد.فحش ها را هم حفظ نیست،از روی 700 صفحه ی جزوه می خواند،که به تناوب مادر و خواهر استاد رویش رژه می روند.زن استاد می پرسد چرا انقدر خرغلت می روی و به استاد جفتک می پراند.استاد هم بالشتش را بر می دارد می رود روی کاناپه.استاد به روح اعتقاد ندارد.گنده گوزی می کند.باید بروم توی خوابش.از کجا بروم تو؟نخواستم.مردن آنقدرها هم حال نداد،استاد متنبه نشد،روح خمینی دنبالم کرد،دل هیچکس برایم تنگ نشد.اصلا روز خوبی برای مردن نبود.شاید فردا بمیرم.فردا 22م است.فردا می میرم.

پنجشنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۹۰

17-کوک ندارد

سال هفتاد و چند است.اسمم را نوشته ام کلاس پیانو.خودم ننوشته ام،مادرم نوشته.تهِ بازار طبقه سوم.پول پیانو نداشتیم،ارگ خریدم.رفتیم جمهوری و خریدن را کردیم و گذاشتیم پشت ماشین و آوردیم.و خیلی بد گذشت به من آن سالها.چون ذاتاً آدم بی لیاقتی بودم ،هنوز هم هستم.و هر هفته برای مریض شدن معلم شمع روشن می کردم.که خیلی وقت ها هم می شد،نه چون خدا "میم" را دوست دارد،بلکه چون پیر بود و فرتوت و قزمیت.و یک روز به من گفت وقتش است کنسرت بگذاری،و من اصلاً نمی دانستم کنسرت چیست.چون ما ماهواره نداشتیم آن سالها،فقط یک دلقک اصفهانی داشتیم که گاهی گوش می کردیم در ماشین.یک نوار ویدیو هم داشتیم که اندی تویش بود و گاهی که می رفتیم خانه مادربزرگم نگاهش می کردیم.و من شنیدم کنسرو و احساس کردم قرار است کمپوتی چیزی شوم.زیرا آدم پیلتنی بود و بهش می آمد بچه بخورد.اما خب من گوشت نداشتم و او منصرف شد.به هر جهت کنسرت را گذاشتیم و من آن وسط مثل یونجه ای بودم در طویله.و مادر اذعان داشت یونجه ی قشنگی بوده ام.و بعد از آن مادر هرچه داشت فروخت و برای من پیانو خرید.چون پدر پول نداشت.چون پولهای پدر من همیشه فیلترینگ می شود و طِیِ فیلترینگ می رسد به یادگاری های اولین نِکاحَش.که آن سالها رفته بودند فرنگ و خرج داشتند به هر جهت و ما شبها نان خشک می خوردیم با دوغ.و من پیانو دار شدم.لیکن اینطور نبود که من متحول شوم.کماکان تمرینات استاد را انجام نمی کردم.و ناگهان یک روز صبح پاشدم و گفتم دیگر نمی روم.و نرفتم.و مادر تهدید کرد پیانو را می فروشد و من گفتم بفروش و نفروخت.پیانو هنوز در اتاقم است،یادگار سالیان خوش.گاهی مهمانی می آید و می گوید بنواز.می گویم کوک ندارد.مادرم می خندد.

سه‌شنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۹۰

16-میخ طویله

رفته ام دانشگاه که دفترم را تحویل بدهم.بله،در دانشگاه قزمیت ما هنوز دفتر می بینند.و گفته اند اگر یک چیز سبزی کشیده باشی در دفترت، بهت یک می دهند از یک.و من انگشت به آنجا ایستاده ام تا یک نفر بیاید توضیح دهد این چیز سبز چیست.ان دماغ است،خیار است،میر حسین است،چیست؟و بعد از هر که می پرسم پشکل هم بارم نمی کند.انقدر که محبوبم من.و بالاخره یک نفر دلش به چیز می آید و می گوید نمره ها را داده اند خرفت جان.و دفتر تخمی ات ول معطل است.و من می روم و می بینم شده ام 15.چیزی که فکر می کردم 11 بشوم.به هر جهت شبیخون می زنم پیش نوچه ی استاد.آن دخترکی که یک بار سر جلسه همه ی جوابها را به یک پسرکی گفت.و فکر کردم اگر پسر بودم الآن 18 می داد بهم یا 50 حتی.هرچند مادرم می گوید من هیچ وقت احساس نکردم دختر دارم و همیشه ناراحت بوده و البته گاهی هم ناراحت نبوده،چون برادرم هست به هر جهت.و فکر می کنم کاش مادرم بود و اینها را به استاد می گفت و نوچه از روی مخالفت جنسیتی هم که شده چیزی به ما می داد،ترجیحاً نمره.فکر هایم چیز شعر است چون نوچه می گوید 15 شده ای گورت را گم کن که من کار دارم.من می روم و فاکِ ذهنی می دهم بهش.حتی تودهنی ذهنی هم می زنم بهش،با همان صفحه ی دفتر که جای آن چیزِ سبز بود،محکم مثل میخ طویله.

یکشنبه، خرداد ۱۵، ۱۳۹۰

15-حال همه ما خوب است،اما تو باور نکن

توی گلویم یک چیزی گیر کرده،نه پایین می رود نه می آید بالا.نشسته همان جا.می تواند ناصر حجازی باشد که یک عکس چند در چندش را آویزان کرده اند جلوی بیمارستان.یا هاله سحابی که چشمانش باز است هنوز و به مرگ خیلی طبیعی مرده.انقدر طبیعی که اگر با شمع بروی خیابان شریعتی،چوب در آنجایت کنند.یا مجید مختاری باشد که به قاتل محمد می گوید نمی دانم پدری داری یا برادری؟و مادرم برای اولین بار بگوید حرامزاده است،ندارد هیچ کدام را.یا دختر دایی ام است که از وقتی از اوین آمده شبیه اجنه شده و مشت مشت قرص می گیرد از روانپزشک.یا خودم باشم،با یک نامه از اتاق تهیِ کمیته به اتاق وسطیِ کمیته.مریض شده ام.

شنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۹۰

14-دیدن ریخت سواد نمی خواهد

مشق که می نوشتم،مادرم نشان مادربزرگم می داد که ببیند چقدر چیزم من.یعنی زرنگ.و بعد من می پرسیدم مگر سواد دارد مادربزرگ که ببیند من چه ریختی نوشته ام؟و مادر می گفت که من خنگم و دیدن ریخت سواد نمی خواهد.و بعد مادربزرگ می گفت که یک پخی می شوی حتماً.البته دقیقا به کلمه ی پخ اشاره نمی کرد.اما من الآن حدس می زنم پخ بوده باشد.بعدها که پخی شدم و رفتم نشانش بدهم 8 سال گذشته بود و دیگر نمی شناخت مرا.مادرم قهر کرده بود با همه و پدربزرگم مرده بود و مادرم مجبور شده بود برگردد.و من رفتم داخل مسجد و هیچ کس مرا نمی شناخت.سینی خرما گرفتم دستم و همه فکر کردند خدمه ی آن خراب شده ام و بعد یکی هوار کشید جیم جان تویی؟و بعد همه الکی خوشحالی کردند و من توضیح دادم میم هستم نه جیم،که کسی نشنید.و خیلی معذب بودم من،چون پدر بزرگی که فقط رنگ پیژامه هایش یادم است گریه کردن ندارد که.و بعد همه زر می زدند.و من احساس می کردم مادرم ظلم کرده در حق من و مادربزرگی که دوست داشت من پخی شوم و پدربزرگی که یادش نبوده باید دوست داشته باشد،چون آن اواخر خودش را در آینه هم نمی شناخته.و آدم باید همیشه سعی کند حق را به مادش بدهد و این خیلی سخت است و من گوزپیچ می شوم

جمعه، خرداد ۱۳، ۱۳۹۰

13-همیشه همین است

دوغ محلی خریده ایم.در یک بطری گهی رنگ.توهم زده خاک بر سر.توهم گاز دار بودن.من و مادر می زنیم به خط مقدم که ببازیمش.جَوَش می زند بالا و شَتَک می زند و من و مادر را سپید می کند.پدر و برادر فقط نشسته اند و کباب می لمبانند و تعجب می کنند.همیشه همین است،مرد خانه ماییم و آنها می لمبانند و تعجب می کنند.