سه‌شنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۹۰

12-انگاری مرغ باشم من

ظهر آمده ام منزل.نهار مرغ است.نمی خورم.یک ساعت پیشش نماینده به استاد گفته:یک جوری با ما رفتار می کنید انگار ما مرغ و خروسیم.

دوشنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۹۰

11

و من امروز تنهایی می روم ساندویچی،می ایستم،تنهایی ساندویچ را انجام می دهم،نصفه اش را برمی دارم بدهم به یک مستحقی.می نشینم در اتوبوس،قیافه ی مستحق را تجسم می کنم که چقدر شکوفه می زند وقتی ساندویچ را ببیند و نیشم باز می شود در گستره ای.بهشت زیر نافم است الآن.از اتوبوس پیاده می شوم به دنبال مستحق موعود.انقدر یک چیزی در دستم مزاحم است و روی رویا نویز انداخته که می اندازمش دور.از استندبای در می آیم و می بینم که بله،ساندویچ را دور انداخته ام به عبارتی.

یکشنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۹۰

10-مرا رها

آدم هنگی هستم من.یعنی واقعا هستم.مثلاً امروز review گذاشته اند برایمان.به عنوان لحظات طلایی پایانی.و بعد همه در سرِ خودشان می زنند،انقدر که سوال دارند و 20 دوست دارند کلاً.و من واقعا نشسته ام و دهانم را می جنبانم.یعنی عادتم است دید که می زنم برای این که لو نروم یک جایم را می جنبانم که توجه ها به آنجایم جلب شود.تا مدتها فکر می کردم کسی نمی فهمد تا یک روزی یکی بهم گفت خیلی ضایعم.نه این که با خودش باشد،یعنی به من گفت خیلی ضایعی.و خوشبینانه ترین حالت این بود که فکر کنم با ابروهایم است یا سبیلهایم یا جورابهای قرمزم حتی.اما آدمهای خوش بین ریده اند همیشه.یا ریده اند به آدمهای خوشبین همیشه.قانون پایستگی ریدن به عبارتی.به هرحال می گفتم که جنباندنم لو رفت.اما فرصت می خواهم تا یک راه جدید پیدا کنم.این که استراتژی ات لو برود ضربه ی بزرگی است.هنگ هم که باشی دیگر ضربه فنی می شوی.به دنبال یک استراتژی می زنم بیرون که استامبولیِ سلف بخورم.انقدر که به  من موهای زائد نداده غذای سلف.یعنی چون نداده می روم به سوی استامبولی."آی" می دود دنبالم که بیضه را دیدی؟شمایل بیضه را عینهو آب نبات چوبی گرفته دستش.از آن لحظاتی است که واقعا می خواهم بزنم آی را.یعنی چند تا آیِ کوچکِ خرفتی-کمتر درست کنم.نمی زنمش فقط می گویم هرچه بیضه است مال تو،مرا رها.توی دلم البته

شنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۹۰

9-این ایامِ گند

دیشب اول پارازیط 5 دقیقه ناصر حجازی نشان می دهد.انقدر که من حالم بد می شود.انقدر که صبح که پامی شوم جوش زده ام من.همیشه همینجوری ام.حالم که خوش نیست،پاچه ای گرفته ام یا پاچه ام گرفته شده جوش می زنم.در حدی که به آبله مرغان شک می شود یا جزام حتی.الیته اینطوری ها هم نیست.یعنی این ریختی نیست که فقط جوش بزنم.اسهال هم می شوم.البته اسهال چیزی نیست که همه بفهمند.یعنی هیچ وقت یک غریبه نمی فهمد یک غریبه ی دیگر اسهال است.مگر این که در شرتی اش چیزی اش باشد.آخرین باری که انقدر جوش و تِر دَر کردم،آخرین باری بود که رفتم خانه ی مادربزرگم و انقدر حالم بد شد که فکر کنم چاه دستشویی شان گرفت.و البته بعد از آن روز دیگر هیچ کس آنجا نرفت که بفهمد چاه گرفته یا نه و این احتمال می رود که یکی امروز برود و همان جا غرق شود،دزدگیر است در یک ابعادی.و بعد مادر گفت انقدر با دست نَشُسته خرما خوردی که گهی شده ای.و من در دلم توضیح دادم که من انقدر با دست(و یا جاهای دیگر)نشسته چیز خورده ام که دیگر دیوار دفاعی دارم در بدنم.و بعد این حرفهای توی دلم با چند تا حباب گهی که قلُ می زدند قاطی شدند و من رفتم دفعشان کردم.شاید چون همیشه حرفهای دلم دفع می شوند اَلَّذین فکر می کنند من آدم بی احساس و گهی هستم.الذین غلط می کنند.

جمعه، خرداد ۰۶، ۱۳۹۰

8-ما و اتفاقات اینجوری

دیشب عروسی بوده پدر.ما نبودیم البته.چون فامیلهای همسرِ اولِ پدر بودند و ما اگر برویم می شویم خواجه حرمسرا آن وسط و این است که ما تقریبا با پدر هیچ جا نمی رویم.چون فامیل های شخصی پدر هم آدمهای گوزی هستند و طیِ یک واکنش رفت و برگشتی،طرفین می خواهند سر به تن طرفین نباشد.یعنی مثلاً اینجوری است که من یک سال در میان عید که می روم خانه عمه جان،باید توضیح بدهم این که می پرسند من کلاس چندمم خیلی منافات دارد با اینکه چند سال پیش زنگ زده اند و قبولی دانشگاهم را تبریک گفته اند.البته من منافات را نمی گویم چون احتمالا نمی فهمند خوردنی است یا بُردنی.یعنی کلاً جمله ای با این مظمون نمی گویم چون پدر می گذارتم سر خیابان.اینها را گفتم که بگویم که خانواده ی مهجوری هستیم ما.
بعد این که عروسی خیلی تخمی بوده.شیرینی نداشته اند،میوه هایشان تیرخورده بوده،غذا ان پلو بوده و عروس و داماد هم کلاً نبوده اند.البته "نبوده اند"ِ پدری.یعنی وقتی پدر می گوید نبوده اند،یعنی بوده اند و من نشناخته ام.و بعد مادر اضافه می کند:تو مرا هم یک ماه نبینی،نمی شناسی.می گویی یحتمل همان همکار اسبقم است در همدان،یا بازیگری چیزی است.و هیچی نمی گوید پدر.یعنی پدر من معمولاً چیزی نمی گوید.معلوم نیست سکوتِ رضاست یا احمد است یا چی.و این که پدرم هیچ وقت هیچی نمی گوید را فقط من می دانم در خانه مان.بقیه هنوز امیدوارند...

پنجشنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۹۰

7-اندر مصائب

دو شنبه امتحان دارم.از اول ترم،محض رضای خدا یک دانه لام هم ندیده ام.آخر مثلاً به من چه که رَحِمِ این بابا(یا مامان)در چه مرحله ای است؟اما خب این مقوله سرِ امتحان به من مربوط است،که مثلاً بگویم در حال زاییدن است،زاییده،خواهد زایید و کلاً صرف مصدر زاییدن برای لام و البته خودم.به هر جهت ریدن و زاییدن چیزهایی نیستند که بگویی من سر امتحانات نکرده ام تا به حال.اوهوم.به "آی" پیامک می زنم که این لوح فشرده ی چیزو خالی است مثل مخ خودت و عکس لام ندارد و همه ش هواست.می گوید تکمه ی دی وی دی پلیر را فشار بده،بکنش آن تو و بیبین و از این قبیل حرفهای ناموسی.یعنی انقدر مغزشکری است که نمی فهمد دی وی دی خالی تحت هیچ شرایطی وا نمی دهد.روانی است این آی.دوست دارم جوابش بدهم"خر" یا "ان" که دی وی دی خالی داده دست منی که رحم را از پروستات تشخیص نمی دهم.جواب می دهم:"انِ خر".آدم گهی ام به هر جهت.

سه‌شنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۹۰

6-این روزهای من

این روزها احوالاتم چیزمرغی است!رفیقم با یک پسر دیوسیرتِ سلیطه پسند دوست شده و من مجبورم اطوارهای خرتپه ای پسرک را تحمل کنم.با همه ی دور و وری هایم قهرم و فقط خدمه ی دانشگاه جواب سلامم را می دهند.به سین می گویم برویم سینما،می گوید درس دارد و اَن می گوید،خودم با یک گای دیدمش.تولد فاف است و همه دعوتند غیر از میمِ گوشه ی عزلت پرت شده.
به هوای بهار حساسیت دارم و پیاده روی ،مخاط بینی و دماغ و آنجا و همه جایم را خلاصه لهیده.سبیل در آورده ام در ابعاد میرزا کوچک خان!ابرو دارم هم نهشت با سایه بانی برای روزهای آفتابی.برای اولین بار برای مادر ،کادوی روز مادر خریده ام و ریده ام،یادم نبود روسری ساتن سُر می خورد و مادر ما گوهری است در صدف و اینها.معلم زبان ازم می پرسد روز زن چه کادو گرفتی؟برود بمیرد مردک خجسته

دوشنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۹۰

5-جبر است برادر من

به مادر جانم می گویم:"هوا امروز خیلی گرم بودهـــــــا!" از وقتی برای گول زدن مادر جهت ابتیاع ماشین،خودم را به صرعِ جکسونی زده ام،دیگر یک لیوان آب هم که می خواهم،مامی جان از ترس اینکه به آب-روغنِ ماشین کنایه ی نامحسوس زده باشم،مرا با دیفال یکی فرض می کند.امروز هم از ترس اینکه بگویم ماشین کولر دار می خواهم،وانمود کرد اینجا سیبری است و آی لاو یو پی ام سی و "شامت را بخور میم خانوم"
به برادر جان می گویم"حقیقتا هوا گرم بود امروز"تایید می کند،با این تبصره که"باد می آمد خیلی که ،میم جان"که خبرش اعتراف بگیرد که منبع باد خودم بوده ام.من هم دم به تله نمی دهم و اصلا هیچی.
می آیم فیض بوک،شروع به نهیدنِ استتوس اعتراضی می کنم که کلاً صفحه تار و مار می شود و لپ تاپ بوی پیاز داغ می گیرد و نامحسوس ویبرکی هم می رود.
"هوا امروز خیلی خنک بود.یک ظرف پر میوه،یک باغ پرگل،پرواز پروانه،آواز بلبل و اینها.اصلاً تف به من"همه جا ساکت است،همه راضی اند.جبر است برادر من،جبر

یکشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۹۰

4-میمِ روزهای سخت

بابای من کلاً آدم خیلی سخیوی است،سخاوتمند یعنی.یعنی من هنوز عرق زیر بغل مربی رانندگی ام خشک نشده،برایم یک ماشین شاسطی بلندِ زیرِ صفر خرید و چون خیلی زیر بود هنوز به صفر نرسیده و بنده سوار بندِ تمبانِ راننده های اتوبوس می شوم هنوز.
طبق معمولِ سنواتی سوار بندِ تمبانِ یک زال رخِ پیل تَنِشان هستم امروز و از بس دانشگاه متر کرده ام کفِ سُمهایم صیقلی شده.کله به پنجره و زبان آویزان،خواب روح سرگردان عمه ام در دیگ غذا را می بینم که مردکِ بندتمبانی می زند روی ترمز و عمه ام و خانم رو برویی یکی می شوند و یکی می بوقد و آن یکی می فحشد و میم سبحه بر کف از خواب بر می خیزد.قیافه ام را زشت تر از چیزی که هست می کنم و با اخلاق سگیِ خودم گاله را باز می کنم که مدح راننده را بگویم که همان خانم روبروییِ با عمه یکی شده می گوید:خوب نیست دختر به این سن و سال انقدر عصبی باشد.
راست می گوید خب،لذا دهان باز می کنیم که بگوییم خفه شو و من اصلاً فحش بلد نیستم زنک.دهانمان به نیمه های راه رسیده که آقای راننده دوباره دُرفشانی می کند و خانم روبرویی هم بدون فوت وقت پرتاب می شود در قسمت آقایان نان آور.نه می گذارد و نه بر می دارد،مادر و خواهر راننده را می برد زیر سوال.خدایی آدم می ماند چقدر خونسردند بعضی ها.
می پرسد کرایه چند است؟نامرد می خواهد روح عمه جان را کرایه کند.
جهنم و ضرر؛دویست.

شنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۹۰

3-ستون

ماشین مادر را با ستون مالامال کرده ام.رنگ درِ عقب، ستونی شده.مادر با کله می آید توی اتاق که "یارو گفته با این چیزها درست نمی شه،باید داد رنگکاری"
فکر می کنم یارو کیست؟این چیزها چیست؟این که باید داد رنگکاری که زابیل است،"این چیزها" به کجایم؟اصلا چشم ستون کور،آمده وسط پارکینگ.مگر من کفِ پنچه بو کرده ام که پای ستونی هم وسط است؟اصلاً من از این خانه می روم.
در حالی که در مرز بین هابیل و قابیل گیر کرده ام و اصلاً خوب و بد بخورد پسِ سرم،مادرِ-خشمِ-اژدهایش-زده بالا را کجایم بگذارم،می گویم "غلط کردم مادر"

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۹۰

2-مونا

در اینکه دوران دبستانم آدم بیخود پشت وانتی ای بودیم شکی نیست.این که همیشه در کلاس "الف" یا "ب" می افتادم که بچه هاش یا دماغو بودند یا شاشو(یا مثل من ابرو) هم مبرهن است.البت بگذریم که همین دماغوها را اگر الآن در فیض بوک ببینی،رنگ موهایشان کلِ هیکل مرا می برد صافکاری  و برمی گرداند.
بگذریم..می گفتم که آدم تخمیِ تحت-هیچ- شرایط-نچسب ی بودم.از دوست و رفیق و این برنامه ها هم ساقط بودم.یک دوست داشتم که یادم نمی آید به کدامین گناه ناکرده،مادرمان، خودش و مادرش(و فکر کنم اگر برادر داشت برادرش را)شست و آویزان کرد و باز ما ماندیم و یک مشت دماغو.آن سالها انجمن ریاضیدانان جوان خیلی مد بود.یک مشت مادر بیکار بچه های بیکارتر را آویزان دوششان می کردند و می فرستادند این انجمن خراب شده که مثلا ریاضیدان شوند خیر سرشان.مثل من که ریاضی کنکورم را 27 زدم.
توی این انجمن کذایی،یکی از غیردماغوهای کلاس ج یا د هم می آمد،مونا بود اسمش.همان مونا بود که مرا داخل آدم حساب کرد و فهمیدم غیرشاشوها هم با من آره.گوجه سبز می آورد و از گردوهای من هم نمی خورد.
مونا را ندیدم و ندیدم و ندیدم.بعدها در دبیرستان با یکی از همان جیمی(یا دالی ها)رفیق شدم.گفت مونا پارسالش آتش گرفته و جزغاله شده.گفت تو که نمی شناختیش،همکلاسش نبودی.دختر خوبی بود
نه،من همیشه در کلاس الف یا ب می افتادم که بچه هایش یا دماغو بودند یا شاشو...

1-ماهان

11 سالم است،شاید هم 12.تازه اینترنت دار شده ایم،چت،یاهو،تصویر متحرک،سایت هری پاتر با کلی عکس جفنگ.خراب این اراجیف شده ام.از مدرسه برنگشته،روپوش دور کمر بسته و نبسته می نشستم پای این جعبه ی معصیت.چت روم،اراذلی که دنبال یک xx می گشتند و منی که ایکس ایکس بودم،ماهان.می گفت خیلی پسر خوبی است،خواهرش هم خوب است،هم اسم منم هست.فهمیده و نفهمیده شماره ی خانه مان را می دم بهش.می گویم خودم برنداشتم قطع کن.زشت است مامانم بفهمد من با یک آقایی اون هم از نوع ماهانش می تلفنم.فردایش زنگ می زند:ببخشید میم خونه س؟
از اینجا به بعدش برایم پشتِ یک مشت باقالی است،نه می بینمش نه قدَّم به دیدنَش می رسد.هنوز هم زنگ تلفن که می آید،اسفنگتر مثانه ام دی اکتیو می شود،هنوز هم از هرچه "ماهان" است متنفرم.هنوز هم ترس دارم توی دلم...